کجاست منتظران تو ؟ چه انتظار عجیبی چه کودکانه سپردیم دل به بازی قسمت چه بی خیال نشسته ایم نه کوششی نه وفایی اللهم صل علی محمد و آل محمد حضرت موسی ( ع ) پیامبر اوالعزم الهی با وزیرش هارون چون از دست فرعون شکنجه و ازاری بسیاری را در مورد بنی اسرائیل تحمل نمودند,فرعونیان را نفرین کردند و گفتند خدایا اینان را هلاک کن و اموالشان را نابود فرما.خداوند وعده ی اجابت به انها داد که حاجت شما و دعای شما مستجاب است..با اینکه تمام شرایط دعا در ان و با اینکه خداا وعدی اجابت داده بود..با این حال حضرت موسی و هارون چهل سال چشم به راه اجابت بودند .اما عاقبت زمان اجابت فرا رسید.تمام اموال فرعونیان و تمام زینت های ششصد هزار نفر لشکر فرعون نصیب موسی و بنی اسراییل شد..ایات عظیم الهی در چگونگی از بین بردن فرعونیان بطر جالبی مشاهده شد .وقتی که امدند که از رود نیل بگذرند اسب فرعون نمی رفت..جبرئیل سوار بر مادیانی و جلوی اسب فرعون به راه افتاد .اسب فرعون نیز به هوای ان حرکت کرد..دوازده راه و کوچه از میان رود نیل باز شد.همین که موسی و همراهانشان رد شدند.و اخرین نفر از لشکریان فرعون که در تعقیب موسی بودند وارد نیل شدند. ناگهان تمام دیوار های ابی بر سر فرعونیان ریخت و همه در زیر اب غرق و هلاک شدند.بطوریکه یک نفر هم زنده نماند.بدین ترتیب خداوند دعای موسی را بعد چهل سال که منصلحت اقتضا نمود و مرحمت فرمود.چهل سال فاصله ی زمانی ان هم در پاسخ به دعای حضرت موسی در مورد دعایی علیه فرعون زمان چیزی جز حکمت خداوند نیست.که خود فرموده ای موسی.همانا من از مخلوغم غافل نیستم و اگر تسریع در اجابت نمیکنم.برای این است که دوست دارم ملائکه ی من صدای ناله و دعای بنده ام را بشنود.و چرای این تاخیر در استجابت دعا خود فلسفه ای دارد.. که خداوند حکیم در قران پاسخ ان را فرموده است..هنگامی که خدا وند به ملائکه فرمود . من میخواهم در زمین جانشینی قرار دهم.ملائکه گفتند.ایا میخواهی کسی را در زمین قرار دهی که فساد کند؟و خونریزی به راه اندازد در حالیکه ما به حمد و سپاس تو گویا ئیم و تو را به پاکی یاد میکنیم؟؟خداوند در پاسخ فرمود.من چیزی میدانم که شما نمیدانید.... دعای فرعون در زمان فرعون اب رود نیل فرو نشست.مردم مصر پیش او امده و تقاضا کردند که رود نیل را به راه اندازد..فرعون گفت من از شما راضی نیستم.رفتند و مرتبه ی دوم امدند با همان درخواست را تکرار کردند..و اینبار نیز همام جواب را دریافت کردند..و با سوم نیز به همین ترتیب.. اللهم صل علی محمد و آل محمد پرسدم : به عنوان خالق انسان ها می خواهید انها چه درسهایی از زندگی یاد بگیرند؟ و یاد بگیرند که من اینجا هستم.. اللهم عجل لولیک الفرج اسمان را بنگر که هنوز بعد صد ها شب و روز سلام.. سلام به همه ی دوستان عزیزم... اومدم بگم که ما رفتیم سربازی.. امری اوامری.. پس تا برم و بیام هموتونو صفا.. یا علی خدا یا خودت داستان زیر در مورد کوهنوردیست که می خواست از بلند ترین کوه ها بالا برود.. خدایا کمکم کن... خدایا ما تا چه حد به طناب پوسیده ی زندگیمون چسبیده ایم.. اویس قرنی کیست؟؟ گفته اند در بهشت ,خواجه کائنات حضرت محمد (ص) از کوشک خود بیرون می اید و گویی کسی را طلب می کند خطاب می شود ای رسول من ,چه کسی را می طلبی? عرض می کند اویس را…ندا می ایدنگران نباش تو او را نخواهی دید.همان گونه که در دنیا ندیدی..عرض می کند.پروردگارا مگر او کجاست. فرمان می رسد..فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر..کنایه از این که در نزد من است.سوال کرد او مرا می بیند?پاسخ می دهد کسی که مرا ببیند چه حاجت که تو را ببیند!!آن قبله ی تابعین آن افتاب پنهان اویس قرنی رحمت الله علیه است که حضرت محمد(ص)می فرماید او در نیکویی از بهترین تابعین است و کسی را که رحمه العالمین ثنا گفته باشد.کجا زبان من از عهده وصف او براید؟ گهگاه رسوال الله رو به سرزمین یمن می کرد و می فرمود..(انی لاجد الرحمن من قبل الیمن )بوی خدای را از جانب یمن همی شنوم.. ادامه در پست پایین
عجیب تر ان که چه اسان نبودنت شده عادت
فقط نشتسیم و گفتیم: خدا کند که بیایی
مهدی جان..
چه روز ها که یک به یک غروب شد نیامدی..
چه بغض ها که در گلو رسوب شد نیامدی..
خلیل اتش سخن تبر به دوش بت شکن..
خدای ما دوباره از سنگ و چوب شد نیامدی..
برای ما که خسته ایم و دل شکسته ایم نه..
ولی برای عده ای که خوب شد..نیامدی..
تمام هفته را به انتظار جمعه ام..
دوباره....
مهدی جان..
در سیرامد ورفت جمعه ها من خسته هنوز امید وار چشم به راهت
ترسم از این است که از عمرم مهلت جمعه ای دیگر نباشد
َاللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
التماس دعا
چهارمین بار گفتند ای فرعون حیوانات ما میمیرند. و زراعتهایمان خشک میشوند..اگه رود را به راه نیندازی خدای دیگری انتخاب میکنیم.
فرعون گفت همه در بیابان جمع شوید.خودش نیز با انها بیرون شد.او در جایی که نه او را مدیدند و نه صدایش را میشنیدند سر بار خاک گذاشت و با انگشت شهات اشاره نمود و شروع به درخواست و دعا کرد و میگفت..خدایا مانند بنده ای خوار و ذلیل که به سوی اقای خود بیاید در پیشگاه تو امده ام . و می دانم جز تو کسی قدرت ندارد رود نیل را به راه اندازد.به لطف و کرم خود ان را به راه انداز..رود نیل به طوری جاری جاری شد که پیش از این سابقه نداشت.فرعون به مصریان گفت.من رود را جاری ساخته م همه به سجده رفتند و مراسم و پرستش را تجدید کردند..در ان هنگام جبرئیل به صورت مردی پیش فرعون امد و گفت پادشاها بنده ای دارم که او را بر سایر بندگان خود متیاز داده ام اختیار ان را به ان سپرده و کلید خزائن و اموالم را در دست قرار داده هم.ولی ان بنده با من دشمنی میکند ..کسی را که من دوست دارم با او دشمن است و هر که را که من نمیخواعهم با او دوستی مینماید..کیفر چنین بندهای چیست؟
فرعون گفت بسیار بنده ای بدی ست.اگر در اخیار من باشد او را در دریا غرق می گنم..جبرئیل گفت .اگر باید چنین باشد تقاضا دارم قضاوت خود را برایم بنویسید.فرعون نوشت سزای بنده ای که با اقای خود مخالفت کند دوستانش را دشمن بدار سزایش غرق نمودن در اب دریاست..جبرئیل گفت .خوب بهتر است این نامه را با مه ر خود امضا کنید .فرعون وشته را گرفت و امضا کرد... ان روز که خداوند اراده کرد فرعون و فرعونیان را غرق کند.جبرئیل همان نامه را به دستش داد و گفت :
اینک قضاوتی را که در باره خود کردی انجام میشود..
وای به روزی که نامه ی اعمالمون با امضای خودمون برسه به دستمون..
روزی مردی خواب دید که مرده و پس از عبور از پل صراط به بهشت رسیده است.دربان بهشت به مرد گفت برای ورود به بهشت باید 100 امتیاز از زندگی داشته باشی. کارهای خوبی را که دردنیا انجام داده اید بگویید تا من به انها امتیاز بدهم.مرد گفت : من با همسرم ازدواج کردم.50سال با او به مهربانی رفتار کردم و هرگز به او خیانت نکردم.
فرشته گفت این 3 امتیاز..مرد اضافه کرد من در تمام طول عمر به خداوند و روزقیامت اعتقاد داشتم و حتی دیگران را نیز به راه راست و خدا پرستی دعوت نمودم. فرشته گفت این 2 امتیاز...مرد باز ادامه داد در شهر یتیم خانه ای ساخته ام و کودکان بی خانمان و یتیم را در انجا جمع نمودم و به انها کمک نمودم تا زندگی راحتی داشته باشن.فرشته گفت این هم 3 امتیاز.
مرد در حالی که گریه میکرد گفت:با این وضع من هرگز نمی توانم وارد بهشت شوم.مگر اینکه خداوند لطفش را شامل حال من کند..
فرشته لبخندی زد و گفت:بله تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت خداوند است و اکنون این لطف شامل حال شما شده است و و اجازه ی ورود به بهشت برای شما صادر شد..
تا حالای عمرمون چند امتیاز گرفتیم؟؟ چقدرش مثبت یا منفی بوده؟؟
لازم شد در اینجا حدیثی از پیامبر (ص) بگم که بی ربط به موضوع و داستان نیست.(یه راه امتیاز گیری)
ایشان میفرمایند:در روز قیامت من پیش میزان اعمال هستم و هر کس که سیئاتش سنگین تر از حسناتش باشد,من صلوات هایی را که برایم فرستاده شده است می اورم و در کفه ی حسناتش می گذارم تا ان که کفه ی حسناتش سنگین تر شود..
این حدیث فقط یکی از فواید بی شمار ذکر صلوات می باشد..و به قولی یکی از راه های امتیاز گیری برای عبور از پل روز حساب..
پس دست به دعا برداریم دعا کنیم که هیچ انسانی در هنگام عبور دچار لغزش نشود..
به برکت صلوات بر محمد و آل محمد..
وقتی از گل فروشی خارج شد , دختری را دید که در کنار درب نشسته و گریه می کند. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟ دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کمه . مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا.من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدی..
وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!!!!!
مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید... بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد.. به گل فروشی برگشت.. دسته گل را پس گرفت و 200 کیلومتر رانندگی کرد تا خودش ان را به دست مادرش هدیه بدهد ..
شکسپیر می گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن...
قضاوت با شما..
التماس دعا..
(بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را)
روزی سه نفرجهت سیاحت در زمین از جایگاه خود خارج شدند. به سیاحت مشغول بودند که ناگهان باران سختی گرفت و انها جهت حفظ باران به غاری پناه بردند تا بعد قطع شدن باران از ان خارج شده و به کار خود مشغول باشند.اما ناگهان سنگ عظیمی از بالای کوه سقوط کرد و درب وردی غار رابست. هرچه خواستند با کمک هم سنگ را حرکت دهند نتوانستند.
یکی از انها که وضع را خطرناک دید گفت : رفقا ما در اثر گناهانمان به بلایی مبتلا شدیم و به خدا قسم هیچ راه نجاتی نداریم جز اینکه هر کدام اگر عمل خاصی که بدون شرک ریا در خود سراغ داریم الان در پیشگاه خدا ی متعال عرض داریم و مسئلت نماییم که اگر آن کار مورد قبول شده باشد ما را نجات بخشد..
یکی از انها عرضه داشت..
پروردگارا تو اگاهی که من در اثر هوای نفس خواهان و گرفتار زن زیبایی شدم و برای بهره برداری جنسی مال بسیار ی به او پرداختم
تا اینکه او اماده شد اما همینکه خواستم مرتکب ان گناه شوم به یاد قیامت و اتش دوزخ افتادم که جهت گناهکاراان اماده نمودی..پس از جای خود برخواستم و و در جهت رضای تو از ان گناه گذشتم..خداوندا اگه این عمل من مورد رضای تو بوده این بلا را از ما مرتفع فرما..
در ان حال سنگ از جای خود حرکت کرد و به عقب رفت و روزنه ای یباز شد..به گونه ای که روشنایی صبحدم را مشاهده کردن..
نفر دوم عرض کرد
خدا وندا تو خود اگاهی برای انجام قسمتی از زراعت خودنیاز به چند کارگر داشتم..جمعی را برای این امر اجیر کردم..طبق معمولاجرت هر کارگر نصف درهم بود..پس از پایان کار اخر روز اجرت انها را پرداختم..فردی از کارگرها گفت من به قدر دو نفر کار کردم و باید اجرت دو نفر را به من بدهی..انگاه به حالت قهر اجرش را نگرفت و رفت.چون برای پرداخت یک درهم به دنبالش رفتم و او را نیافتم.لذا مبلغ که حق او بود برای اون بذری کشت کردم و به لطف خداوند محصول فراوان به دست امد..پس از گذشت زمانی صاحب نیم درهم مراجعه کرد ومطالبه نصف درهم نمود.من جهت جبران کوتاهی در حق او, مبلغ هیجده هزار درهم به او پرداختم..
پروردگارا..اگر این عمل من مبنای رضای تو بود این سنگ بلا را ار ما رفع فرما..
سنگ عقب عقب تر رفت و روشنایی غار بیشتر شد..
نفر سوم عرض کرد خداوندا تو اگاهی که شبی پدر و مادر من گرسنه و منتظربودن تا من برای انها غذا که شیر بود ببرم..بر اثر رسیدگی به برخی از مسایل ضرورری. پاره ای از شب گذشته بود و انها به خواب رفتن که بر بالین انها رسیدم..امدم ظرف شیررا کنار انها بگذارم که هر وقت بیدار شوند بخورند..ترسیدم جانوری درون ان بیفتد
..خواستم انها را بیدار کنم ..که این نیز برایم ناگوار امد. پس ظرف شیر را نگه داشتم و از نشستن و خواب رفتن چشم پوشی کردم تا وقتی که انها به حال خود از خواب بیدار شدند و شیر را نوشیدند...
خداوندا تو خود می دانی این عمل با مشقت , بدار بودنم تا صبح اگر در جهت
رضای تو و مقوبل درگاهت شده است این سنگ بلا را ار ما رفع فرما..
در چنین حال و زمانی سنگ به کلی برطرف شد و راه خروج انها باز شد..
و خدا هر چه بخواهد, خواهد شد...
خواب دیدم در خواب با خدا حرف می زنم..
خدا گفت پس می خوای با من صحبت کنی..
گفتم اگه وقت داشته باشید..
خدا لبخند زد : وقت من ابدیست..
چه سوالی از من داری که می خوای بپرسی؟
پرسیدم : چه چیز بیشتر از همه در مورد انسان شما را متعجب می کند؟
پاسخ داد..
اینکه انها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند و عجله دارن که زودتر بزرگ شوند.و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند.
اینکه سلامتشان را صرف بدست اوردن پول می کنند و بعد پولشان را خرج بدست اوردن سلامتی می کنند.
اینکه با نگرانی نسبت به اینده حال خود را فراموش می کنند ,انچنان که دیگر نه در حال زندگی می کنند و نه در اینده.
اینکه چنان زندگی می کنند که گویی نخواهند مرد و انچنان می میرند که گویی هرگز نبوده اند..
خدا دست های من را در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت مانده ایم.
خداوند با لبخند پاسخ داد:
یاد بگیرید که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد ولی می توان محبوب دیگران شد..
یاد بگیرند:خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند.
یاد بگیرند ,که ثروتمند کسی نیست که دارایی بشتری دارد , بلکه کسی ست که نیاز کمتری دارد.
یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه می توان زخمی عمیق در دل کسانی که دوستشان داریم ایجاد کنیم ولی سالها وقت لازم خواهد بود تا ان زخم التیام یابد.
با بخشیدن بخشش یاد بگیرند..
یاد بگیرند , کسانی هستند که انها را عمیقا دوست دارند,اما بلد نیستن احساسشان را بروز کنند یا نشان دهند.
یاد بگیرند که همیشه لازم نیست دیگران انها را ببخشند بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند..
همیشه..
مثل ان روز نخست
گرم و ابی و پر از مهر به ما می خندد
یا زمینی که دلش از سردی شب های خزان
نه شکست نه گرفت
بلکه از عاطفه لبریز شد
و
نفسی از سر امید کشید
ودر اغاز بهار دشتی از یاس سفید
زیر پایمان ریخت
تا بگوید که هنوز.پر امنیت احساس خداست
ماه من غصه چرا
تو مرا داری و م هر شب و روز
ارزویم همه خوشبختی توست
ماه من..دل به یاس دادن و از یاس سخن گفتن
کار اسانی نیست..که خدا را دارد
ماه من..غم و اندوه اگر روزی مثل باران بارید
یا دل شیشه ای ات ..از لب پنجره عشق ..زمین خورد و شکست
با نگاهت به خدا..چتر شادی وا کن
و بگو با دل خود..که خدا هست ..خدا هست
او همانی ست که در تارترین لحظه شب..راه نورانی امید نشانم می داد..
او همان است که هر لحظه دلش می خواهد همه زندگیم غرق شادی باشد....
ماه من قصه اگر هست بگو تا باشد
معنی خوشبختی بودن اندوست..
این همه غصه و غم..این همه شادی و شور
چه بخواهی چه نخواهی میوه یک باغند
ولی از یاد مبر
پشت هر کوه بلند سبزه زاریست پر یاد خدا..
و در ان باز کسی می خواند..
که خدا هست..خدا هست
و چرا غصه
چرا
پس از سالها تلاش و اماده سازی ماجرای خود را اغاز کرد ولی از انجا که افتخار این کار را تنها برای خود می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا رود.. او سفرش را وقتی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی میرفت. ولی قهرمان ما به جای انکه چادر بزند و شب را در چادر به روز برساند به صعودش ادامه داد تا اینکه هوا کاملا تاریک شد. بجز تاریکی چیزی دیده نمی شد..سیاهی تاریکی همه جا را پوشانده بود و مرد نمی توانست جایی را ببیند حتی ماه و ستاره ها نیز پشت انبوهی از ابر پنهان شده بود. کوه نورد همان طور و در همه تاریکی بالا می رفت. چیزی به فتح قله نمانده بود ناگهان پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام تر به پایین سقوط کرد. سقوط همچنان ادامه داشت و او در ان لحظات سرشاز از ترس و هراس تمامی خاطرات بد و خوب زندگی اش ....
به این فکر می کرد چقدر به مرگ نزدیک است که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و درر میان زمین و هوا مانده است..حلقه شدن طناب به دور کمرش مانع از سقوط کاملش شده بود در آن لحظات سنگین سکوت چاره ای جز فریاد زدن نداشت...
ناگهان صدایی از دل اسمان پاسخ داد... از من چه می خواهی؟؟
نجاتم بده ندا امد ..واقعا فکر می کنی می توانم نجادت بدهم
البته تو تنها کسی هستی که می تونی نجاتم بدهی
صدا گفت : پس طناب دور کمرت را ببر!!!
یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فرا گرفت و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و ان را رها نکند.روز بعد گروه نجات جسد منجمد شده یک کوه نورد را پیدا کردند که به طناب دور کمرش حلقه شده بود...
در حالی که تنها یه متر از زمین فاصله داشت...
چقدر تو سعود و سقوط زندگی اعتقاد و ایمان به خدا داریم..
همچنین رسوالله می فرماید:فردای قیامت خداوند هفتاد هزار فرشته به صورت اویس در می اورد تا اویس در میان انها مبعوث و محشور شود و با انها وارد بهشت شود تا هیچ کس از بندگان نداند که اویس کدامیک از انهاست همچنان که در دنیا بطور پنهانی پروردگار را عبادت می نمود , و خود از از خلق خدا دور نگه می داشت.در اخرت نیز بایستی از چشم دیگران دور محفوظ باشد و باز اورده اند که رسول الله فرمود:در امت من مردی است که در محشر به عدد موی گوشفندان ربیعه و مضر شفاعت گنهکاران را خواهد نمود.صحابه عرض کردن این شخص کیست ؟ فرمودند: اویس و در قرن زندگی می کند. .گفتند او تورا دیده است؟ فرمود: به چشم سر و ظاهر نه گفتند جای شگفتی ست چنین عاشقی چگونه به دیدار شما نشتافته است ؟! فرمود.به دو جهت. حال بندگی او را از همگی بریده است.دیگر تعظیم شریعت من.. اورا مادری نابینا و مومنه ست که از پای افتاده است.او در روز شتر بانی می کند و مزد آن را خرج خود و مادرش می کند..رسول الله فرمود..( احب الاولیا الی الله الاتقیا الاخفیاء)...عاشق ترین مردم به خدا پرهیزگارانند و دور از چشم خلق هستن.. گفتند یا رسول لله این مطلب را در خود نمی یابیم..او شتر بانی در یمن است قدم در قدم او نهید.. اورده اند که چون پیامبر (ص) رحلت فرمودند جماعتی از مسلمانان به همراه امام علی (ع) در کوفه از اهل قرن راغ اویس را گرفتند. و راز او فاش گشت.چون اهل قرن باز گشتند اویس را گرامی داشتند.اویس دلیل آن را نمی دانست به همین جهت گریخت و به کوفه رو اورد.بعد ان دیگر اویس را کسی ندید مگر هرم بن حیا ن که نقل می کند..
چون حدیث زهد او را شنیدم و دانستم که شفاعت او در ردگاه حق پذیرفته است ارزو داشتم اور را بیابم.. به کوفه امدم . اور ا جویا شدم در کنار فرات او را یافتم که وضو می گرفت و با اوصافی که از او شنیده بود او را شناختم . نزدش رفتم و سلام کردم.او جواب داد..گفتم پروردگار تو را بیامرزد و بر تو رحمت اورد ای اویس..چگونه ای.. گفت خدا تورا زندگی دراز دهد ای هرم بن حیان ..چه کسی تورا به سوی من رهنون کرده است..گفتم نام مرا از کجا می دانی در حالی که تا به حال مرا ندیده ای؟؟گفت .ان کس خبر داده است که بر همه دانا و از همه با خبر تر است..گفتم برای من حدیثی از پیامبر (ص) نقل کن .گفت من تا بحال او را ندیده ام اما اخبار او را از دیگران شندیه ام.. من نمی خواهم محدث باشم این شغل من نیست..
گفتم ایه ای از قران بخوان تا از زبان تو بشنوم..
گفت اعوذ بالله من الشیطان الرجیم و زار گریست..پس گفت چنین فرماید حق تعالی ..
(و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون و ما خلقنا السموات والارض و ما بینهما لا عبین و ما خلقنا هما بالحق و لکن اکثرهم لایعلمون)
جن و انس را نیافریده ام مگر برای انکه مرا بشناسند و عبادت کنند و زمین و اسمان ها را بیهوده نیافریدم..انها را جز به حق نیافریده ام اما بیشتر ناباوران این را نمی دانند..
گفت چه چیز تورا به اینجا کشانده..گفتم با تو انس گیرم و با تو بسر برم..گفت هر گز نمی دانستم کسی که خدای عزو جل را شناخته باشد با غیر او با انس گیرد..هرم گفت اینک مرا وصیتی کن.. گفت ای حرم چون خوابیدی مرگ را زیر بالین خود احساس کن و چون بیدار گشتی ان را مقابل چشمانت ببین..در کوچکی گناه هیچگاه منگر..ان را بزرگ بشمار تا عاصی نشوی و بدان اگر گناه را کوچک شماری خدای را کوچک شمردی..
گفتم کجا زندگی کنم..گفت در شام.. گفتم وصیتی دیگر فرما.. گفت ای پسر حیان..ادم و حوا, نوح ,ابراهیم و موسی و محمد (ص) مردند و گفت ما نیز از جمله ی مردگانیم..پس صلواتی فرستادو دعایی خواند و گفت وصیت من ان است که کتاب خدای را سر لوحه ی خود قرار دهی و راه اهل صلاح را در پیش گیری.. و یک ان از مزگ غافل نشوی و چون به وطن خود رسیدی به خوم و خویشان نیز پند دهی.پس چند دعای دیگر خواند و گفت که دیگر مرا نخواهی دید.مرا دعا کن تا من نیز تورا دعا کنم.بعد هم از هم جدا شدیم انقدر نگریستم تا از نظرم غائب گشت و دیگر هرگز اورا ندیدم....
دوست عزیزم لطفا تا اخرش بخون و ببین
ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم...
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |