سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بــــــه سـمــتــــــــ رهایــــــــــــی


بسم الله الرحمن الرحیم.
الم تر کیف فعل ربک بعاد * ارم ذات العماد * التی لم یخلق مثلها فی البلاد

علامه مجالسی نقل کردن که : ...
در عصر حضرت داوود (ع) مردی بود به نام عاد، که دو فرزند آورد یکی شدید و دیگری شداد. این خاندان هفتصد سال سلطنت کرده و اهل علم و دانش مخصوصآ علاقه مند به تاریخ و کتاب و اخبار گذشته گان بودند و مغرب و مشرق زمین را مسخر خود کرده و امپراطوری بزرگی تشکیل دادند و در حقیقت شداد کرسی لمن الملکی میراند. حضرت داوود (ع) مأمور شد او را دعوت به توحید نماید. داوود (ع) نزد شداد رفت و آمده است که هفتصد هزار امیر در دستگاه فرمانروایی او مشغول به انجام وظیفه بودند. داوود گفت: ای شداد، خدایت به تو هزار سال عمر داد که هزار گنج نهادی، هزار زن بگرفتی، هزار لشکر شکست دادی، اگر هم اکنون به خدای من ایمان بیاوری فرموده است که روز قیامت از تو بازخواستی نکنم و تو را به بهشت خواهم برد..
شداد گفت: ای داوود! آن بهشتی که تو مرا دعوت به آن میکنی، در همین دنیا میسازم تا بدانی که مرا به بهشت خدای تو حاجت نیست. منطقه حکومت شداد ترکیه، هندوستان و سند، روم، حبشه، سقلاب بود که مرکزش در دمشق قرار داشت. ههانجا دستور داد باغ ارم و بهشت شداد را ساختند و قرآن از آن چنین یاد کرده: آوینا الی ربوة ذات قرار و معین. شداد به دمشق آمد قهرمانان را خواست هزار پادشاه زیر فرمان او بودند هر امیری سه هزار مرد قدرتمند داشت به آنها فرمان داد زمینی را انتخاب کنند که خاکش خوش بو باشد و زمینی هموار تا بهشتی در آنجا بر پا نماید. آنان مهندسی را با سیصد نفر انتخاب کردند و ده سال میگشتند تا جایی را در ارضی مغرب هموار و مناسب پیدا کردند 40 در 40 فرسخ. هزار امیر خود را مأمور ساخت آن بنا کرد، هر امیری صد مرد استاد و معمار جمع کرد و با هر استادی هزار شاگرد و کارگر بود. سیصد هزار کارگر جمع شدند و زمین را کندند تا به آب رسیدند 40 گز به عمق فرو رفتند و از آنجا با سنگ مرمر بنا کردند و برای بنای آن دستور داد خزینه های روی زمین را بر چهارپایان بار کردند و از زر و سیم و جواهر از مشرق تا مغرب هر چه طلا و نقره و جواهر بود آوردند و خشتهای طلا ساختند و ستونهای نقره مکلل به جواهر و روزی چهل خروار طلا و نقره برای ساختن بهشت شداد مصرف میکردند.
سیصد سال طول کشید که سیصد هزار نفر در روزی چهل خروار طلا و نقره صرف بنای بهشت شداد میکردند تا بوستانی حاضر شد و هزار قصر در آنجا آراست که از طلا و نقره و زمرد سبز بود و در میان هر قصری سرایی بنا کردند از زبرجد و زمرد و چهار صفحه و چهار ستون بر پا کردند تا ارم ذات العماد که در دنیا نظیر نداشت به وجود آمد. ستونهای بهشت شداد به شهادت قرآن در دنیا بی نظیر بود، درختانی در کنار نهرهای جاری بنا کردند که از طلا و نقره ساق و شاخ و برگ و میو? آن ساخته شده بود. یاقوت سرخ در سر شاخه ها، زیبندگی و فریبندگی مخصوصی داشت. آنگاه گفت: مشک و زعفران و عنبر به جای خاک کف باغ ریختند و در نهرها جواهر پاشیدند، به جای سنگ، گوهر و مرجان در حوض ها و جوی ها ریختند. و شیر و انگبین در میان هر جویی در مجاری جاری ساختند. چنانکه به هم مخلوط نشوند و بالای دیوارهای آن بهشت، سیصد گز ارتفاع بود که یک خشت از طلا و یک خشت از نقره کنگره های آن را تشکیل میداد. مروارید فراوان به کنگره های آن آویختند. آنگاه دستور داد چهار میدان در چهار طرف آن ساختند که در هر میدانی سه هزار کرسی زرّین( مبل طلا ) نهادند و خانه ها آراستند تا برای بهره برداری حاضر گردید...پس از سیصد سال در دنیای آن عصر، نه طلا  و نه نقره و نه جواهر نزد کسی نماند مگر آنکه همه را در بهشت شداد مصرف کردند. تا آنجا که دو گرم طلا در گردن دختری بود آن را به زور گرفتند و آن طفل سر بلند کرد و گفت: خدایا داد من را از این ستمگران بگیر..
برای افتتاح بهشت شداد، دختران خوب روی و خوشگل و مانند پیش آهنگان امروز آراستند و غلامان و فرزندان خوش هیکل را جمع نمودند و به میدان آن بهشت فرستادند تا در افتتاح آن سان ببینند و از برابر آنها بگذرد و داخل بهشت شود. شداد با یک غلام که منتخب خودش بود، به بهشت نهاد، چون نزدیک درب بهشت رسید، شخص با هیبتی را دید؛ بر خود لرزید و گفت: تو کیستی؟ جواب داد: ملک الموت هستم! گفت: برای چه کار آمده ای؟ فرمود: آمده ام جان تو را بگیرم. شداد گفت: یک لحظه امان بده تا یک لقمه از آن غذا میل نمایم. جواب شنید: رخصت ندارم. شداد، درحالیکه یک پا در رکاب داشت و پای دیگرش در زمین بود قبض روح شد و بانگی بر تمام آن دختران و پسران که در بهشت بودند زد و همه بر خود لرزیدند و جان دادند؟!!
هل تحس منهم من احدآ و تسمع لهم زکرا
 این بهشت بی صاحب بدان حال باقی ماند بود و نه مالک و نه مملوکی از آن بهره گرفت...

ابن بابیه در شرح معمرین نقل کرده که هشام بن سعد گفت: در اسکندریه سنگی یافتم که در آن نوشته بود: منم شداد بن عاد که ساختم ارم ذات العماد که مثل آن خلق نشده است در بلاد و به زور خود وادیه ها را سد و بنا کردم قصرهای عالی ارم را در وقتی که پیری و مرگ نبود از سنگ در نرمی مانند گل بود و گنجی در دربار گذاشتم و دوازده منزل که احدی آن را بیرون نتواند بیاورد؛ إلا امّت محمّد صل الله علیه و آله و سلم  آن را بیرون خواهد آورد...




نوشته شده در سه شنبه 86/11/23ساعت 12:48 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |


                  بسم الله الرحمن الرحیم                   
قل اعوذ برب الفلق – من شر ما خلق
بگو: پناه میبرم به پروردگار فلق – از شر آن چیزی که خلق نموده است.

آیا تا به حال از خود تون پرسیدید که کمترین و بیشترین عذاب جهنم چیه ؟
در روایات از پیامبر اکرم (صل الله علیه و آله) آومده که:
کمترین عذاب جهنم برای کسی است که در دریایی از آتش شعله ور است و نعلی به پایش بسته شده است و آن چنان سوزان میباشد که مغز سرش به جوش می افتد در حالی که آه و نال? بلندی سر میدهد، فکر میکند که عذاب او از هم? اهل آتش بیشتر و بدتر میباشد..
و اما بیشترین و بدترین عذاب جهنم برای چه کسانی است؟
در تفسیر قمی در وصف آی? «قل اعوذ برب الفلق – من شر ما خلق» آمده است که فلق چاهی است در جهنم که اهل آتش پناه به خدا میبرند از آن چاه و از شدّت حرارتش، زیرا از خدا اجازه خواست تا نفس بکشد، و با یک نفس کشیدنش جهنم را به آتش کشید (یعنی پر حرارترین نقط? جهنم آن جا میباشد) بله، اهل آتش از آن چاه به خدا پناه میبرند و افراد داخل چاه، از شر آن صندوق پناه به خدا میبرند و آن صندوق همان تابوتی است که شش نفر از اولین و پیشینیان و شش نفر از آخرین یعنی بعدی ها در آن تابوت قرار دارند،

اما آن شش نفری که از پیشینیانند:
اول: پسر آدم است که برادرش را کشت،
دوم: نمرود است که حضرت ابراهیم (ع) را در آتش انداخت،
سوم: فرعون هم عصر حضرت موسی (ع) است،
چهارم: سامری است که مردم را گوساله پرست نمود،
پنجم: آن کسی است که مردم را یهودی کرد،
ششم: آن کسی است که مردم را نصرانی کرد،
و اما آن شش نفری که از آخری ها هستند:
پس اولی آنها اولی است،
دومی آنها دومی است،
سومی آنها سومی است،
و چهارمی آنها معاویه است،
و پنجمی آن صاحب خوارج است،
و ششمی آنها ابن الملجم است.

صاحب خوارج که اسم آن ذوالثدیه معروف است و دست اضافی داشت که مانند پستان بود و سرکرده خوارج بود...
هرگاه حضرت زکریا (علیه السلام) میخواست بنی اسراییل را موعظه کند مراقب بود که فرزندش یحیی نباشد زیرا طاقت نمی آورد، سخنی از عذاب جهنم و قیامت بشنود.یک روز نگاه کرد دید یحیی نیست شروع کرد مردم را موعظه کند، و فرمود: جبرئیل به من خبر داد که در جهنم کوهی است به نام (سکران) یعنی مست کننده و در دامنه آن کوه بیابانی است به نام (غضبان) یعنی به غضب در آمد? خدا، و در آن بیابان چاهی است که یکصد سال راه طول قامت آن چاه است، و در میان آن چاه تابوتهایی از آتش است، و در میان آن تابوتها صندوقچه هایی است از آتش و لباسهایی از آتش، و غل و زنجیرهایی از آتش، یک وقت دیدند که یحیی (ع) سرش را از میان جمعیت بالا آورد و فریاد برآورد (واسکرنا و اغضبانا) وای از آن کوه و بیابان، وای از آن چاه و تابوتها، و یحیی از مجلس خارج شد و سر به بیابان گذارد و دیگر یحیی (ع) را ندیدند.

منابع و مئواخذ:
سرگذشت روح از ابتدای خلقت تا قیامت (ص 114- ص 300)
بحار (جلد 30 ص 130)



نوشته شده در پنج شنبه 86/11/18ساعت 1:18 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |


اینان عاشق عشق  دل و
عقلند..

لاله‌ها  ، اینجا  کنار عشق قامت  می‌زنند  صف کشیده یک به یک بانگ اجابت
می‌زنند

با زلال خون ، وضو کردند در محراب عشق** بی ‌امام جمعه ، سجده بر شهادت می‌زنند

شهیدشهید

هیچ وقت خون شهید هدر نمی‌رود، خون شهید هر قطره‌اش تبدیل به صدها قطره

و هزارها قطره، بلکه به دریایی از خون می‌گردد و در پیکر اجتماع وارد می‌شود.

علامه شهید مطهری



شهیدشهیدشهیدشهید

پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند، اما
حقیقت آن است که
زمان ما را با

خود برده است و شهدا مانده  اند...(شهید اوینی)

درود بر شهیدان راه خدا...






نوشته شده در دوشنبه 86/11/15ساعت 12:56 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |


سکوت و ..

امشب از آسمان
دیده ی  تو

روی شعرم ستاره
میبارد

در سکوت سپید
کاغذها

 پنجه هایم جرقه میکارد
 شعر دیوانه تب آلودم

شرمگین از شیار
خواهشها

 پیکرش را دوباره می سوزد
 عطش جاودان آتشها
 آری آغاز دوست داشتن است
 گرچه  پایان  راه
 ناپیداست

من  به   پایان   دگر    نیندیشم
 که همین دوست
داشتن زیباست

 از   سیاهی   چرا  حذر  کردن
 شب پر از قطره الماس است

آنچه از شب به
جای می ماند

 عطر سکر آور گل یاس است

 بگذار
گم شوم در تو

کس نیابد ز من نشانه من
روح  سوزان , مرطوب  من
بوزد  بر  تن  ترانه
 من

 بگذار زین دریچه باز
خفته  در  پرنیان  رویا ها
با پر روشنی سفر  گیرم
بگذرم از حصار دنیاها
دانی از زندگی چه میخواهم

من تو
باشم  ‚ تو ‚ پای تا سر تو

زندگی گر هزار
باره بود

بار  دیگر  تو  بار  دیگر  تو
آنچه در من نهفته دریاییست

کی  توان  نهفتنم
بودن

با تو زین
سهمگین طوفانی

بس که لبریزم
از تو
, می خواهم

بدوم    در   میان  صحراها

سر بکوبم به
سنگ کوهستان
  
تن  بکوبم  به موج  دریا
ها

بس که لبریزم از تو  می خواهم        
زیر پای تو سر نهم آرام

چون  غباری  ز
خود  فرو ریزم

به سبک سایه تو
آویزم

آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
 من به پایان دگر نیندیشم
 که همین دوست داشتن زیباست

که همین دوست داشتن زیباست



نوشته شده در دوشنبه 86/11/8ساعت 2:28 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |


مسخ شدن یکی از نگهبانان

(سر مطهر حضرت سید الشهدا)

 ابوالمفاخر اورده که مردی را در طواف خانه کعبه دیدم که نقاب  به رو انداخته و می گفت خدا مرابیامرز اگرچه می دانم  نیامرزی ..سادات و مشایخ حرم گفتند..ای درویش نومیدی از رحمت خدا کفر است هر چند کسی با گناه بسیار بود..چون بدرگاه خدا رجوع نماید و توبه نماید امید امرزش ست..تو چرا اظهار نامیدی می کنی ..ان مرد گفت باید قضیه مرا بشنوید تا بدانید ناامید من از چیست..بگو تا بشنویم ..گفت من در میان لشکری بودم که با امام حسین  جنگ می کردند..بعد از شهادت ان حضرت رفیق ان خیل شدم که سر  مبارک ان شاهزاده را به شام می بردند..و پنجا کس بودیم که نگهبان ان سرها  می کردیم....ان ملاعینان هر جا که فرود می امدند سر حضرت را در میان نهاده  گراد گرد ان  حلقه می زدن خمرمیخوردن و من از دور تماشا می کردم.. شبی از شبها به همان عادت ,بعد از شرب خمر مست شده و بخفتند و من به خواب نمی رفتم..ناگاه اواز ناله و زاری شنیدم و کسی را نمی دیدم ..در همین اثنا به بالا نگریستم ..چنان به نظر امد که در اسمان بگشاید  دیدم در خیمه ای  از نور فرود امد.در برابر سر امام حسین (ع)در هوا بایستاد و سه تن با روهای نورانی و بالهای نورانی فرود امدند ..و سر ان حضرت را زیارت  کردن..مردی را دیدم با جامه سبر و عمامه سفید بالای سر ما ایستاده..پرسیدم اینان چه کسانی هستند..فرمود..مقربان در گاه صمدیت..یعنی یکی جبرئیل دوم میکایل سوم اسرافیل .ناگاه جبرئیل به زیر خیمه شد و گفت انزل یا صفی الله دیدم که ادم (ع)شیث(ع)ادریس(ع).و سر امام را زیارت کردند.گفت انزل یا نجی الله دیدم نوح (ع) و سام فرود امدند و سر امام را زیارت کردند و به زیر خیمه رفتند.و باز جبرئیل  گفت انزل یا خلیل الله ابراهیم و اسماییل(ع) امدند بار دیگر گفت انزل یا روح الله و عیسی (ع)امد  و گفت انزل یا کلیم الله و موسی و هارون امدند و هر پیغمبری که نازل می شدند سر مبارک را زیارت و گریه می نمودند..

در اخر به زیر خیمه رفت و گفت انزل یا  حبیب الله ..حضرت محمد مصطفی (ص)نزول اجلال نمودند با بزرگان و اصحاب و اشراف اهل بیبت چون علی مرتضی(ع)امام حسن(ع) و حمزه و جعفر طیار ..چون حضرت از خیمه به زیر امدند دیدم  سر مبارک از جایش حرکت کرده بقدر هفتاد قدم پیش و پیشانی خود را بر پیشانی  پیغمبر نهاد و با  گفت یا جدا..ببین که ستمکاران بی وفا  با جور و جفا  بر من چه ها رسید..سید عالم ان سر را برداشتنه روی مبارک را به روی  او می مالید و می گریست و همه انبیا به موافقت ان حضرت می گریستند..پس جبرئیل پیش امد و عرض کرد یا رسول الله اگر اجازه دهی با اهل کوفه و شام ان کنیم که با قوم لوط کردم ..حضرت فرمود می خواهم فردای قیامت برایشان خصمی کنم..جبرئیل  عرض کرد یا رسول الله جمعی از ملایکه امدند و می گویند مارا فرودند پنجا کس را هلاک کنیم...پیغمبر فرمود نکوست انچه اینان را فرمودند....پس فرشتکان با حربه های اتشین که در دست داشتند  هر کسی را که حربه می زدند اتش در او افتاده و بسوختی..تا چهل و نه  کس سوختند چون به من رسید گفتم الامان یا  رسول الله.حضرت فرمود برو ..]لاغفرک الله ..خدایت نیامرزد[ و من شک ندارم که فرموده پیغمبر خلاف نیست..اهل حرم گفتند چرا نقاب انداختی  گفت از حول ان واقعه هیئت من متغیر  گردیده ..پس نقاب را از رو صورت برداشت .دیدم رویش مثل خوک . دندانهایش مثل دندان سگ و بوی گندی از دهان بیرو ن می اید..سادات و مشایخ گفتند از نزد ما دور شو تا عذاب تو به حاظران نرسد..مرد نقاب روی صورت گذاشت و از حرم بیرون رفت و هنوز چند قدمی  بر نداشته بود که از هوا صاعقه ای ان ملعون را بسوزانید..

>>                                             و خدا سخت گیر دیر گیر است<<

 تحفه المجالس  صفحه 193

یاسیدالشهدا


نوشته شده در جمعه 86/10/28ساعت 2:47 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

(عشق بازی روزگار)

بازمحرم ..باز محرم و باز محرم...فقط یه کلمه ست ولی یه دنیا حرف..یه دنیا ظلم یه دنیا اطش و تا بی نهایت عشق..باز محرم باز غم و ماتم .باز سیاه پوش شدن .باز عزاداری و باز..واسه کی چرا؟ کیه که یه ملت رو این طوری عزادار کرده..؟حسین مظلوم کربلا..حسین فرزند زهرای مرضیه..حسین نور چشم علی ولی الله.نوه ی پیغمبر خدا..حسین تشنه کربلاامروز عجب روزیه ...عجب احساسی دارم.. ماه محرم اومد..ماهی که با هیچ کدوم ار ماه ها قابل مقایسه نیست ..با اون حال و هواش که ادم رو غرق خودش می کنه...حدود هزارو چهار صد سال از اون روز می گذره ...

روزی که حسین تشنه بود بچه هاش تشنه بودن عباس تشنه ..یارانش تشنه بودن..روز ی که با خون سیراب شدن..روز ی که خدا عزادار شد..روز ی که اسمان خون بارید... از زمین خون جوشید..روزی که پیامبر اشک ریخت..روز یکه فاطمه  نفرین کرد..هر جا که سر می زنی همه سیاه پوش شدن همه یه رنگ جلوی مردی از تبار نور..هرجا که می ری فقط ندای یا حسین  , یا حسین رو می شنوی ..همه انگار گم کرده دارن ..یه طور دیگه می شن..از غنی تا فقیر ..از بد تا خوب..

همه و همه حتی اونایی که ادعای من بودن دارن این روزا ما میشن…همه عزادار ..عزادار اقاشون که در مظلومیت کامل شهیدش کردن..انگاری همین دیروز بود تو صحرای کربلا فرزندان محمد (ص) رو با لب تشنه شهیدشون کردن و با خون سیراب..انگار همین دیروز بود سر مبارک اقامون رو بریدن.انگار همین دیروز بود سر به روی نیزه قران می خوند..انگار همین..همین دیروز بود..این همه ادم ..این همه عاشق ..یعنی اگه این همه دل دادها هم دوره اقامون بودن بازمکربلایی می شد ..بازم تشنگی بود..بازم..؟؟هر جا می ری سینه می زنن زنجیر می زنن ..شب زنده داری می کنن ..اشک می ریزن.. فقط فقط برای یکی که یه ملت عاشق داره..معشوقی که کسی ندیده ..چون تو قلب همه ست...معشوقی که هر کی عاشق بشه خدا عاشقش می شه..معشوقی که مجنونش باید بود...معشوقی که با عشقش از اتش جهنم دوریم...

می دونم خوب می فهمی رفتن به مراسم ها و هیات های عزا داری یعنی چی..وقتی بیرونی ..درست خوب می بینی ولی انگاری دلت داره پر در میاره نمی تونه سر جاش بمونه و همون دل ادم رو به جمع عزادار ها می کشونه..همون جمیعی که دیگه مهم نیست اونجا در کنار کی هستی و کی چی پست و مقامی داره..همه عاشق هستن همه عاشق ..و اون معشوق کسی جزسید الشهدا حسین شهید نیست ..کسی که ندیده دل داده شدن ..شناخته عاشق با عقل مجنون حسین ..حسینی که همه محتاجشیم ..حسینی که شافع فطرس شد .یعنی شافع ما هم می شه ..یعنی این همه حسین گفتن ما ..این همه عشقمون این همه فریاد حسین حسین ..یعنی روزی میشه که حسین بگه این منو صدا می کرد این برام اشک می ریخت این عاشقم بود این دوست دارم بود..

فقط هممون بدونیم این ماه ,این عزاداری ها ,سوگواری ها صاحب داره ,به مولا صاحب داره.. صاحبش مادر حسینه ..زهرای مرضیه ..خانمی که تو تمام هیات هایی که برای حسینش تشکیل می شه هست..خانمی که برای حسینش دست خیلی از ما ها رو می گیره...نگاه کن شاید اونم کنارت باشه داره برای حسینش اشک می ریزه ..حسینی که تو کربلا کسی نگفت چرا ..چرا داریم می کشیمش..مگه مظلوم نیست ..مگه فرزند علی نیست..مگه نور چشم پیغمبر نیست..مگه پیغمبر گلوش رو نبوسیدوگریه نکرد.. مگه حسین نیست ؟؟؟پس چرا؟؟

 قربون مظلومیتت حسین زهرا..

التماس دعا

یا حسین مظلوم

 


نوشته شده در جمعه 86/10/21ساعت 4:51 عصر توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

 

 

این حسین کیست...

 

باز این چه شورش است که در خلق عالم است..

باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین..

بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است

این صبح تیره باز دمید از کجا کزو..

کار جهان و خلق جهان جمله در هم است

گویا طلوع می‌کند از مغرب آفتاب..

کاشوب در تمامی ذرات عالم است

گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست..

این رستخیز عام که نامش محرم است

در بارگاه قدس که جای ملال نیست..

پرورده‌ی کنار رسول خدا حسین

جن و ملک بر آدمیان نوحه می‌کنند..

گویا عزای اشرف اولاد آدم است

خورشید آسمان و زمین نور مشرقین..

سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است

یا حسین شهید

فرا رسیدن ماه محرم ماه خون,ماه قیام,ماه مظلومیت,ماه  تشنه گان کربلا.

ماه شهادت ,ماه حسین (ع) رو به تمامی عاشقان تسلیت می گم..

امید وارم هممون تو این ماه عزیز از عزادارن و عاشقان واقعی

حضرت باشیم..

 التماس دعا

یا حسین مظلوم

 

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 86/10/19ساعت 1:32 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

 

تو نیستی که ببینی

چگونه عطر تو در عمق لحظه هایم جاریست

چگونه عکس تو در برق شیشه ها ..

چگونه جای تو در جان زندگی سبز است

هنوز پنجره باز است

تو را از بلندی ایوان به باغ می خوانند

درخت ها و شمدانی ها

به ان ترنم شیرین ..به ان تبسم مهر

به ان نگاه پر از افتاب می نگرند

تمام گنجشکان در نبودن تو

مرا به باد ملامت گرفته اند

تو را به نام صدا می کنند

هنوز نقش تو را

از فراز کنج کاج کنار باغچه

زیر درخت ها ..لب حوض

درون اینه ی پاک آب می نگرند

***

تو نیستی که ببینی...

 چگونه پیچیده است

طنین شعر نگاه تو در ترانه ی من

نسیم روح تو در باغ بی جوانه من

چه نیمه شب ها کز پاره ای ابر سپید

به روی لوح سپید تو را چنان که دلم

خواسته است ساخته ام

چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازی گر

هزار چهره به هر لحظه می کند

تصویر چشم تو

میان ان همه صورت شناختم..

چگونه با دیوار به مهربانی یک دوست از تو می گویم

 ***

تو نیستی که ببینی ...

چگونه از دیوار جواب می شنوم

تو نیستی که ببینی...

بجز تو یاد همه چیز را رها کرده است

غروب های غریب دراین روان نیاز

پرنده ساکت وغمگین ستاره

بیدار است دو چشم خسته ی من

در این امید..

که منتظر باشند..

تو که نیستی ببینی

 


نوشته شده در یکشنبه 86/10/16ساعت 12:55 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

دوست عزیزم خوندنش فقط  دو دقیقه طول می کشه

زمان حال در دست تو

در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند . اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم‌اتاقیش روی تخت بخوابد.
آنها ساعت‌ها با یکدیگر صحبت می‌کردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می‌زدند.
هر روز بعد از ظهر ، بیماری که تختش کنار پنجره بود ، می‌نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می‌دید برای هم‌اتاقیش توصیف می‌کرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت ، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون ، روحی تازه می‌گرفت.
این پنجره ، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت مرغابی‌ها و قوها در دریاچه شنا می‌کردند و کودکان با قایقهای تفریحی‌شان در آب سر گرم بودند. درختان کهن ، به منظره بیرون ، زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می‌شد. همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می‌کرد ، هم‌اتاقیش چشمانش را می‌بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می‌کرد.
روزها و هفته‌ها سپری شد.
یک روز صبح ، پرستاری که برای حمام کردن آنها آب آورده بود ، جسم بی‌جان مرد کنار پنجره را دید که با آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که مرد را از اتاق خارج کنند.
مرد دیگر تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند . پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد، اتاق را ترک کرد.آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد . بالاخره او می‌توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.
در کمال تعجت ، او با یک دیوار مواجه شد.
مرد ، پرستار را صدا زد و پرسید که چه چیزی هم‌اتاقیش را وادار می‌کرده چنین مناظر دل‌انگیزی را برای او توصیف کند !
پرستار پاسخ داد: شاید او می‌خواسته به تو قوت قلب بدهد و تو را به زندگی امید وار کند.. چون آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی‌توانست دیوار را ببیند..

امیدواری..تا زمانی که به فردا امید واری اقتدار از آن توست.انچه کرم ابریشم ان را پایان  دنیا می پندارد در نظر پروانه اغاز زندگیست..

بالاترین لذت در زندگی این است که علیرغم مشکلات خودتان سعی کنید دیگران را خوشحال کنید..اگر می خواهید خود را ثروتمند احساس کیند کافیست تمام نعمت هایتان را که با پول نمی توان خرید بشمارید...زمان حال یک هدیه است..پس قدر این  هدیه را بدانیم...

انسانها رفتار شما را فراموش می کنند...

انسانها عمل شما را فراموش می کنند...

اما هیچگاه فراموش نمی کنند که شما چه احساسی برایشان بوجود اورده اید...

به یاد داشته باشیم : زندگی شمارش نفس های ما نیست ..بلکه شمارش لحظاتیست که این نفس ها را می سازد..

بنابراین برای خوشبخت زیستن  باید موقعیت های مناسب ایجاد کنیم نه این که در انتظار ان بنشینیم...

 

                ((اشکهای دیگران را مبدل به نگاههای پر از شادی نمودن بهترین خوشبختی هاست...))

   یا علی

 

 

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 86/10/13ساعت 12:59 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

 

درس زندگی ..

استادی درشروع کلاس درس ، لیوانی پراز آب به دست گرفت. اون رو  بالا گرفت که همه ببینند.بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدره  ؟
شاگردان جواب دادند  50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم ...
استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا" وزنش چقدره . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ،  چه  اتفاقی  می اوفته ؟
شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افته .
استاد پرسید :خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی  می افته؟
یکی از شاگردان گفت : دست تون کم کم درد میگیره.
حق دارین.. حالا اگر یک روز تموم  آون را نگه دارم چی ؟
شاگرد دیگری جسارتا" گفت : دستون بی حس می شه ...
عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیره و فلج می شه . و مطمئنا" کارتون به بیمارستان خواهد کشید ...
و همه شاگردان خندیدند...
استاد گفت : خیلی خوبه. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده ؟
شاگردان جواب دادند : نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شه ؟
درعوض من چه باید بکنم ؟
شاگردان گیج شدند . یکی از اونا گفت : لیوان رو زمین بگذارید.
استاد گفت : دقیقا" مشکلات زندگی هم مثل همینه.
اگر اونا رو چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید اشکالی ندارد . اگر مدت  طولانی تری  به  اونا فکر کنید ، به درد خواهند آمد ...
اگر بیشتر از آن نگه شان دارید ، فلج تون می کنه و دیگه قادر به انجام کاری  نخواهید   بود.
فکرکردن به مشکلات زندگی مهمه . اما مهم تر  اونه  که  درپایان هر  روز و  پیش از   خواب ، اونا رو زمین بگذارید.به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند ،
هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ، برآیید!
 پس همین الان لیوان رو زمین بذاریم ....

 


نوشته شده در چهارشنبه 86/10/12ساعت 12:49 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

<   <<   11   12      >

قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت