اللهم صل علی محمد و آل محمد پرسدم : به عنوان خالق انسان ها می خواهید انها چه درسهایی از زندگی یاد بگیرند؟ و یاد بگیرند که من اینجا هستم.. اللهم عجل لولیک الفرج اسمان را بنگر که هنوز بعد صد ها شب و روز سلام..
روزی مردی خواب دید که مرده و پس از عبور از پل صراط به بهشت رسیده است.دربان بهشت به مرد گفت برای ورود به بهشت باید 100 امتیاز از زندگی داشته باشی. کارهای خوبی را که دردنیا انجام داده اید بگویید تا من به انها امتیاز بدهم.مرد گفت : من با همسرم ازدواج کردم.50سال با او به مهربانی رفتار کردم و هرگز به او خیانت نکردم.
فرشته گفت این 3 امتیاز..مرد اضافه کرد من در تمام طول عمر به خداوند و روزقیامت اعتقاد داشتم و حتی دیگران را نیز به راه راست و خدا پرستی دعوت نمودم. فرشته گفت این 2 امتیاز...مرد باز ادامه داد در شهر یتیم خانه ای ساخته ام و کودکان بی خانمان و یتیم را در انجا جمع نمودم و به انها کمک نمودم تا زندگی راحتی داشته باشن.فرشته گفت این هم 3 امتیاز.
مرد در حالی که گریه میکرد گفت:با این وضع من هرگز نمی توانم وارد بهشت شوم.مگر اینکه خداوند لطفش را شامل حال من کند..
فرشته لبخندی زد و گفت:بله تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت خداوند است و اکنون این لطف شامل حال شما شده است و و اجازه ی ورود به بهشت برای شما صادر شد..
تا حالای عمرمون چند امتیاز گرفتیم؟؟ چقدرش مثبت یا منفی بوده؟؟
لازم شد در اینجا حدیثی از پیامبر (ص) بگم که بی ربط به موضوع و داستان نیست.(یه راه امتیاز گیری)
ایشان میفرمایند:در روز قیامت من پیش میزان اعمال هستم و هر کس که سیئاتش سنگین تر از حسناتش باشد,من صلوات هایی را که برایم فرستاده شده است می اورم و در کفه ی حسناتش می گذارم تا ان که کفه ی حسناتش سنگین تر شود..
این حدیث فقط یکی از فواید بی شمار ذکر صلوات می باشد..و به قولی یکی از راه های امتیاز گیری برای عبور از پل روز حساب..
پس دست به دعا برداریم دعا کنیم که هیچ انسانی در هنگام عبور دچار لغزش نشود..
به برکت صلوات بر محمد و آل محمد..
وقتی از گل فروشی خارج شد , دختری را دید که در کنار درب نشسته و گریه می کند. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟ دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کمه . مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا.من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدی..
وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!!!!!
مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید... بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد.. به گل فروشی برگشت.. دسته گل را پس گرفت و 200 کیلومتر رانندگی کرد تا خودش ان را به دست مادرش هدیه بدهد ..
شکسپیر می گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن...
قضاوت با شما..
التماس دعا..
(بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را)
روزی سه نفرجهت سیاحت در زمین از جایگاه خود خارج شدند. به سیاحت مشغول بودند که ناگهان باران سختی گرفت و انها جهت حفظ باران به غاری پناه بردند تا بعد قطع شدن باران از ان خارج شده و به کار خود مشغول باشند.اما ناگهان سنگ عظیمی از بالای کوه سقوط کرد و درب وردی غار رابست. هرچه خواستند با کمک هم سنگ را حرکت دهند نتوانستند.
یکی از انها که وضع را خطرناک دید گفت : رفقا ما در اثر گناهانمان به بلایی مبتلا شدیم و به خدا قسم هیچ راه نجاتی نداریم جز اینکه هر کدام اگر عمل خاصی که بدون شرک ریا در خود سراغ داریم الان در پیشگاه خدا ی متعال عرض داریم و مسئلت نماییم که اگر آن کار مورد قبول شده باشد ما را نجات بخشد..
یکی از انها عرضه داشت..
پروردگارا تو اگاهی که من در اثر هوای نفس خواهان و گرفتار زن زیبایی شدم و برای بهره برداری جنسی مال بسیار ی به او پرداختم
تا اینکه او اماده شد اما همینکه خواستم مرتکب ان گناه شوم به یاد قیامت و اتش دوزخ افتادم که جهت گناهکاراان اماده نمودی..پس از جای خود برخواستم و و در جهت رضای تو از ان گناه گذشتم..خداوندا اگه این عمل من مورد رضای تو بوده این بلا را از ما مرتفع فرما..
در ان حال سنگ از جای خود حرکت کرد و به عقب رفت و روزنه ای یباز شد..به گونه ای که روشنایی صبحدم را مشاهده کردن..
نفر دوم عرض کرد
خدا وندا تو خود اگاهی برای انجام قسمتی از زراعت خودنیاز به چند کارگر داشتم..جمعی را برای این امر اجیر کردم..طبق معمولاجرت هر کارگر نصف درهم بود..پس از پایان کار اخر روز اجرت انها را پرداختم..فردی از کارگرها گفت من به قدر دو نفر کار کردم و باید اجرت دو نفر را به من بدهی..انگاه به حالت قهر اجرش را نگرفت و رفت.چون برای پرداخت یک درهم به دنبالش رفتم و او را نیافتم.لذا مبلغ که حق او بود برای اون بذری کشت کردم و به لطف خداوند محصول فراوان به دست امد..پس از گذشت زمانی صاحب نیم درهم مراجعه کرد ومطالبه نصف درهم نمود.من جهت جبران کوتاهی در حق او, مبلغ هیجده هزار درهم به او پرداختم..
پروردگارا..اگر این عمل من مبنای رضای تو بود این سنگ بلا را ار ما رفع فرما..
سنگ عقب عقب تر رفت و روشنایی غار بیشتر شد..
نفر سوم عرض کرد خداوندا تو اگاهی که شبی پدر و مادر من گرسنه و منتظربودن تا من برای انها غذا که شیر بود ببرم..بر اثر رسیدگی به برخی از مسایل ضرورری. پاره ای از شب گذشته بود و انها به خواب رفتن که بر بالین انها رسیدم..امدم ظرف شیررا کنار انها بگذارم که هر وقت بیدار شوند بخورند..ترسیدم جانوری درون ان بیفتد
..خواستم انها را بیدار کنم ..که این نیز برایم ناگوار امد. پس ظرف شیر را نگه داشتم و از نشستن و خواب رفتن چشم پوشی کردم تا وقتی که انها به حال خود از خواب بیدار شدند و شیر را نوشیدند...
خداوندا تو خود می دانی این عمل با مشقت , بدار بودنم تا صبح اگر در جهت
رضای تو و مقوبل درگاهت شده است این سنگ بلا را ار ما رفع فرما..
در چنین حال و زمانی سنگ به کلی برطرف شد و راه خروج انها باز شد..
و خدا هر چه بخواهد, خواهد شد...
خواب دیدم در خواب با خدا حرف می زنم..
خدا گفت پس می خوای با من صحبت کنی..
گفتم اگه وقت داشته باشید..
خدا لبخند زد : وقت من ابدیست..
چه سوالی از من داری که می خوای بپرسی؟
پرسیدم : چه چیز بیشتر از همه در مورد انسان شما را متعجب می کند؟
پاسخ داد..
اینکه انها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند و عجله دارن که زودتر بزرگ شوند.و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند.
اینکه سلامتشان را صرف بدست اوردن پول می کنند و بعد پولشان را خرج بدست اوردن سلامتی می کنند.
اینکه با نگرانی نسبت به اینده حال خود را فراموش می کنند ,انچنان که دیگر نه در حال زندگی می کنند و نه در اینده.
اینکه چنان زندگی می کنند که گویی نخواهند مرد و انچنان می میرند که گویی هرگز نبوده اند..
خدا دست های من را در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت مانده ایم.
خداوند با لبخند پاسخ داد:
یاد بگیرید که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد ولی می توان محبوب دیگران شد..
یاد بگیرند:خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند.
یاد بگیرند ,که ثروتمند کسی نیست که دارایی بشتری دارد , بلکه کسی ست که نیاز کمتری دارد.
یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه می توان زخمی عمیق در دل کسانی که دوستشان داریم ایجاد کنیم ولی سالها وقت لازم خواهد بود تا ان زخم التیام یابد.
با بخشیدن بخشش یاد بگیرند..
یاد بگیرند , کسانی هستند که انها را عمیقا دوست دارند,اما بلد نیستن احساسشان را بروز کنند یا نشان دهند.
یاد بگیرند که همیشه لازم نیست دیگران انها را ببخشند بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند..
همیشه..
مثل ان روز نخست
گرم و ابی و پر از مهر به ما می خندد
یا زمینی که دلش از سردی شب های خزان
نه شکست نه گرفت
بلکه از عاطفه لبریز شد
و
نفسی از سر امید کشید
ودر اغاز بهار دشتی از یاس سفید
زیر پایمان ریخت
تا بگوید که هنوز.پر امنیت احساس خداست
ماه من غصه چرا
تو مرا داری و م هر شب و روز
ارزویم همه خوشبختی توست
ماه من..دل به یاس دادن و از یاس سخن گفتن
کار اسانی نیست..که خدا را دارد
ماه من..غم و اندوه اگر روزی مثل باران بارید
یا دل شیشه ای ات ..از لب پنجره عشق ..زمین خورد و شکست
با نگاهت به خدا..چتر شادی وا کن
و بگو با دل خود..که خدا هست ..خدا هست
او همانی ست که در تارترین لحظه شب..راه نورانی امید نشانم می داد..
او همان است که هر لحظه دلش می خواهد همه زندگیم غرق شادی باشد....
ماه من قصه اگر هست بگو تا باشد
معنی خوشبختی بودن اندوست..
این همه غصه و غم..این همه شادی و شور
چه بخواهی چه نخواهی میوه یک باغند
ولی از یاد مبر
پشت هر کوه بلند سبزه زاریست پر یاد خدا..
و در ان باز کسی می خواند..
که خدا هست..خدا هست
و چرا غصه
چرا
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |