سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بــــــه سـمــتــــــــ رهایــــــــــــی

فرض کن حضرت مهدی(عج) به تو مهمان گردد
ظاهرت هست چنانیکه خجالت نکشی؟

باطنت هست پسندیده ی صاحب نظری؟

خانه ات لا یق او هست که مهمان گردد؟
لقمه ات در خور او هست که نزدش ببری؟

پول  بی شبهه  و  سالم  ز  همه  داراییت
داری  آنقدر   که یک  هدیه برایش  ببری؟
حاضری  گوشی  همراه تو را  چک بکند؟

با چنین شرط که در حافظه دستی نبری؟
واقفی برعمل خویش تو بیش از دگران؟
می توان گفت تورا شیعه اثنی عشری؟


نوشته شده در یکشنبه 90/9/20ساعت 11:52 عصر توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

                                  شد به پا در کربلا یک محشری     از ملائک هم زجن و هم پری

                          یا حسین گویان به اواز  حزین     بال و پر رنگین به خون شاه دین

زعفر رئیس و بزرگ شیعیان جن و محب واقعی اهل بیت بود..او حاضر بود جانش را در راه اهل بیت فدا کند ولی از اول مسلمان زاده نبود بلکه در جوانی و به دست حضرت علی (ع) مسلمان شد..

زعفر در بئرالعلم بساط شادی گسترده بود و مجلس عروسی داشت ..سلاطین جن و پری را دعوت کرده بود و بر سر تخت در کمال بهجت وسرور نشسته بود.. که نا گاه متوجه شد صدای گریه می اید...زعفر  صاحب گریه را خواست..گریه کننده گان دو جن بودن که در کمال حزن گریه می کردن..زعفر گفت مادر شما برای شما گریه کند..این چه وقت گریه و زاریست..شما چرا در وقت شادی و سرور من گریه می کنید؟؟گفتند ای امیر..به طور اتفاقی عبور ما به شط فرات  که عرب ان را نینوا می خواند ,افتاد..در انجا مشاهده کردیم  لشکری به حد و بی عدد اماده کشتار و  مبارزه اند..به جهت اگاهی نزدیک لشکر  شدیم و دیدم در میان معرکه و میدان حسین ابن علی  پسر بزرگواری که مارا مسلمان کرد یکه و تنها ایستاده و بسیاری از یارانش کشته شده اند..و عوان و انصار وی بسیار کمند و خود ان بزرگوار نیز غریبانه تکیه بر نیزه بی کسی داده بود و دم به دم نظر به اطراف می نمود و پی در پی می فرمود...
             (((اما من مجیر یجیرنا اما من ناصر ینصر نا اما من معین یعیننا..)))
ایا کسی هست به فریاد ال محمد برسد؟ایا کسی هست عترت پیامبر را حمایت کند؟ایا کسی هست ذریه فاطمه را پناه دهد؟؟
ای  امیر شنیدیم..که اهل و عیال ان بزرگوار در میان خیمه  ها صدای العطش العطش بلند  داشته اند و چون این واقعه را دیدیم سری خودمان را به بئر العلم رساندیم تا تو را خبر کنیم که اگر ادعای  مسلمانی می کنی بیایی در برابر  نا مسلمان از پسر پیغمبر دفاع کن..که می خواهند نور چشمان امیرالمومنان را بکشند...

زعفر تا این سخن را شنید تاج شاهی بر زمین  زد لباس دامادی خود را پاره کرد..طوایف جن را جمع نمود و با سلا ح های اتشین به سوی کربلا  حرکت  کرد..زعفر گفت وقتی واردزمین کربلا شدم دیدم از چهار فرسخ  تا چهار فرسخ لشکر دشمن امام و  یارانش را محاصره کرده اند و همچنین دیدم که  فوج عظیمی ملائکه که به شمارش نمی امدن پر در پر ایستاده  اند .در یک سمت منصور ملک با سپاهی از ملائکه ...در طرف دیگر اسرافیل با گروه عظیمی از ملائکه..همچنین ملک الریاح..ملک البهار و ملک الجبال و ملک دوزخ.و ملک نار و ملک  الغذاب با لشکر خود منتظر اجازه و فرمانند... ارواح یک صد بیست و چهار  هزار پیغمبر از حضرت ادم تا حضرت خاتم هم صف کشیده  اند..حضرت خاتم الانبیا(ع) اغوش گشوده و می فرماید : (العجل العجل انا مشتاقون)) :فرزندم  شتاب و عجله کن که ما بسیار مشتاق تو هستیم ...

امام  با گوشه چشم به سوی من (زعفر) نگاه کرد ..من لشکر خود را عقب گذاشته و خود را به حضور رساندم رکاب بوسیدم و بر امام (ع) سلام نمودم حضرت جواب سلام داد و فرمود زعفر ..کجا بودی  ..عرض کردم قربانت گردم در بئر العلم مجلس عیش و عروسی داشتیم..خبر از این واقعه شما نداشتم خبر بی کسی و غریبی شما را شنیدم با سی و شش هزار جن امدم تا یاری شما نمایم....حضرت فرمود..وفای شما جنیان از ادمی بیشتر است خدا و رسول از تو راضی باشند..خدمت تو را خداوند قبول نموده لازم به زحمت تو نیست ..چرا که اینها همه ملائکه فتح و ظفرند..عرض کردم ..قربانت شوم چرا اجازه نمی دهی با ا نان بجنگیم ..حضرت فرمود..شما انها را می بینید ولی انها شما را  نمی بینند و این از جوانمردی به دور است... زعفر عرض  کرد اقا جان..ما هم به صورت انسان ظاهر می شویم ..اگر هم کشته شدیم در راه خدا کشته و شهید شدیم ..

حضرت اجازه نداده اند و  به زعفر فرمود به جای خودت برگرد.

زعفرجنی چند سال پیش در گذشت و پسرش جانشین پدر شد ..و در ایران هم براش مجلس عزاداری بر گزار شد..

الهوف از شیخ طاووس به استناد از امام صادق (ع)

مولد النبی ومولدالاوصیاء از شیخ مفید به استناد از امام صادق(ع)

                                                       


نوشته شده در پنج شنبه 90/9/10ساعت 12:21 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

یه سخنران معروف ،سمینار خود را با بالا گرفتن یک 20 دلاری آغاز نمود. او از 200 نفر شرکت کننده در سمینار پرسید:  کی این اسکناس 20 دلاری رو دوست داره ؟  دست ها شروع به بالا رفتن کرد. او گفت:  من می خوام این 20 دلاری رو به یکی از شما بدم. اما اول بذارین یه کاری بکنم.  سپس شروع به مچاله نمودن اسکناس کرد. پس دوباره پرسید:  کسی هست که هنوز این اسکناس رو بخواد ؟  باز دست ها بالا رفت.
او اینگونه ادامه داد:  خب ، اگر من اینکار رو با اسکناس بکنم چی ؟  و بعد اسکناس رو به زمین انداخت و با کفش خود شروع به مالیدن آن به کف اتاق کرد.
سپس آنرا که کثیف و مچاله شده بود برداشت و باز گفت:  هنوز کسی هست که این 20 دلاری رو بخواد ؟  اما هنوز دست ها در هوا بود.
سخنران گفت:  دوستان من ، همگی شما یک درس با ارزش فرا گرفتید. شما بی توجه به اینکه من چه بلایی سر این اسکناس آوردم باز هم خواستار آن بودید زیرا هیچ چیز از ارزش آن کم نشده بود و هنوز 20 دلار می ارزید.
خیلی از اوقات در زندگیمون ، ما بوسیله تصمیم هایی که می گیریم و وقایعی که واسه مون پیش میاد ، پرتاب ، مچاله و به زمین مالیده می شیم . در این جور مواقع احساس می کنیم که ارزش خود را از دست داده ایم. اما مهم نیست که چه اتفاقی افتاده یا خواهد افتاد ، به هر حال شما هرگز ارزش خود را از دست نمی دهید:تمیز یا کثیف ، مچاله یا صاف ، باز هم شما از نظر اونایی که دوستتون دارن ارزش فوق العاده زیادی دارین.  ارزش زندگی ما با کارهایی که انجام می دهیم و افرادی که می شناسیم تعیین نمی گردد بلکه بر اساس اون چیزی که هستیم تعیین می شه.


نوشته شده در پنج شنبه 90/9/3ساعت 12:56 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

با سلام خدمت همه ی  عزیزانی که این چند سال تحملم کردن و کم بیش همراه  من و یاداشت هام بودم.. و این همچنان ادامه خواهد داشت..
بدون مقدمه بگم که...
چند وقت پیش بحثی پیش اومد  بین من و یکی از دوستام  که  باعث شد یاد یکی از اتفاقات زندگیم بیفتم و با  تعریفش دوستم رو از شک در بیارم..مطمینم همه ما  با چنین شک هایی روبه رو هستیم. بارها از خودمون سوال کردیم که ایا....!!!
بخاطر همین  تاثیری که روی دوستم گذاشت تصمیم گرفتم هرچند وقت یه بار  لابه لای مطالبی که براتون می ذارم  یکی از خاطرات و درس های مهم زندگیم رو براتون تعریف کنم که شاید یه نشونه ، یه تلنگری باشه  اول واسه من بعدا برای  شمایی که ..

داستانی  که می خونید با ارزش ترین تجربه ی زندگیه منه ،که اسمشو میذارم :
درد شیرین ..

هفت سال از اون روز میگذره..صبح  زود بود..حالم خوب نبود ولی به اصرار خونواده  باید میرفتم سر باغمون  واسه چیدن چای..
ما هم مثل همه ی  شمالی ها  چای  و برنج  جزء ای از زندگیمونه..از صبح سرگیجه داشتم..گفتم صبح نمیام ..گفتن برین که تموم شه کار چیدن چای..
برخلاف خواسته م رفتم..حس و حال عجیبی داشتم..نمیدونستم چمه..نه خوب بودم نه مریض..30دقیقه ای راه بود تا باغمون..خورشید به زور می تابید..هنوز  شبنم  صبحگاهی رو بوته های چای بود..مشغول به کار شدم کم کم  و با احتیاط..
تا ساعت 10موضوعی پیش نیومد.. حالم همونطوری بود،منگ  بودم.نمیدونستم قراره چی بشه..نمیدونستم قراره تجربه ای رو داشته باشم که شاید هیچ وقت دیگه برام تکرار نشه و در صورت تکرار شاید بازگشتی نباشه..
نمیدونم چی شد که حواسم  پرت شد و داس رو، رو  انگشتم گذاشتم و محکم به  هوای بریدن  برگ چای کشیدم  ..چیزی متوجه نشدم ..کم کم انگشتم داغ شد..
وقتی زخم عمیق رو دیدم  پشت بند بیحالی صبح بیهوش  شدم..ولی بیهوشی معمولی بود..یادمه  دقیقا ..بیهوشی نبود،هشیار بودم فقط نمیتونستم بدنمو تکون بدم و شایدم  نه.. مرده بودم..شک ندارم که چند دقیقه مرده بودم..
عین ادمایی که کما میرن و  نمی دونن  این ورین  یا اون وری..تو تمام لحظات بیهوشی خودمو میدیدم ولی نه از رو زمین .با یه ارتفاعی ازتو اسمون..خودمو میدیدم که چطور افتاده بودم روی  بوته های چای،دستم تو دست پدرم بود، فریاد هاشو رو می دیدم و می شنیدم..
زیاد از خودم دور نشده بودم..شاید 10متر شاید 20 متر..دلیل  تو اسمون رفتم  اینکه  حتی خونواده عموم رو هم می دیدم که چطو می دوییدن  به طرف من..باغشون طوریه که  طرف دیگه ی  یه تپه ست  که از رو زمین اصلا دید نداره..
حس  و حال  عجیبی داشتم..گیر کرده بودم بین زمین و اسمون..روم  به طرف زمین بود.شاید  اگه به طرف اسمون بود چیزایی می دیدم که ...حتما لیاقت  خیلی زیاد می خواد..
می دیدم  پسر عموم چقد میزد زیر گوشم که بهوش بیام..همه رو میدیدم..نمیدونم دقیقا چقد طول کشید  رفتو برگشتم..
چقد سبک بودم..می گذشت و من فقط شاهد بودم..بدون هیچ حرفی..یکان احساس  سقوط کردم..حس کردم یکی از بلندی  حولم داده  پایین.. مثل  موقع هایی که توی خواب یه تکون میخوری و بلند میشی..
با چه سرعت عجیبی افتادم تو خودم..تو  قالب زمینیم..یه تکون بزرگ و بهوش اومدم..دستمو دیدم..باز خون میرفت ..با اون برش عمین تا رو سطح استخون هیچ دردی ا حساس  نمیگردم..حتی سر سوزنی ..حال خرابی صبحم  انگار به شادی تبدیل  شده بود..
با همه ی این اتفاقا بعد بهوش اومدنم  فقط میخندیدم...فقط فقط خنده..
نمیدونم بخاطر چی بود..بخاطر بریدن دستم..بخاطر مردن م..بخاطر بیداریم..بخاطر تجربه ای که  من بی لیاقت  لایق ش شدم..نمیدونم..عجب درد شیرینی بود..چقد قشنگ بود پرواز..
حالا میفهمم زمینی بودن یعنی  چی...زندانی بودن  یعنی چی..

قسم میخورم هممون اسریریم..اسیر زمین  و ادماها و ظاهر فریبندش..کاش درک این رو داشتیم که بعد زمین مقصدمون چقد قشنگ ترو زیبا تره..چقدر گرفتاریم  خداااااااااااااااااااا...
منی که این موضوع رو حتی برای چند دقیقه  تجربه کردم و شک ندارم که جای معنی مرگ  و زندگی باید عوض شه باز گرفتارم زمینم..وای به حال کسی که  شک به  مرگ داره.کسی که هزار رنگ شده و هزار رنگ میکنه واسه خوشی خودش..

این داستان واقعی  یکی از نشونه هایی بود که خدای بزرگ بهم نشون داد..فقط یکیش.. نمیدونم  بازم برام پیش میاد یا نه..یا این بار برگشتی توش  هست یا نه..اینارو دیگه خودش میدونه  و خودش.. کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ..فقط دعا میکنم  نه فقط من ..همه   و همه تا وقتی که  توشه ی  اخرتشون رو کامل نکردن  از دنیا نرن  که پشیمون زمینی بودنشون شن..
امید وارم  این داستان  دل حتی یک نفر رو لرزونده باشه عین خودم که الان با ترس دارم   این داستان رو براتون  مینویسم..ترس از مردن  نه..ترس از بعد مردن و خالی بودن  دست و توشه ی تا ابدیت  انسان بودن و انسان  موندن..





نوشته شده در سه شنبه 90/8/10ساعت 12:20 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

در یکی روز عجیب، مثل هر روزِ دگر، خسته و کوفته از کار، شدم منزل خویش.
منزلم بی غوغا، همسر و فرزندان، چند روزی است مسافر هستند، توی یک شهر غریب.
فرصتی عالی بود، بهرِ یک شکو? تاریخی پر درد از او . . .
پس به فریاد بلند، حرف خود گفتم من:
با شما هستم من!

خالق هستیِ این عالم و آن بالاها . . . .!
من چرا آمده ام روی زمین؟


شده ام بازیچه؟       که شما حوصله تان سر نرود؟        بتوانید خدایی بکنید؟   
و شما ساخته اید این عالم،  
 با همه وسعت و ابعاد خودش،    تا به ما بنمائید،   قدرت و هبیت و نیروی عظیم خودتان؟؟؟                    
هیبتا،     ما همگی ترسیدیم!          به خداوندیتان،  
                                                                            تنمان می لرزد . . .!

چون شنیدیم ز هر گوشه کنار، که شما دوزخِ سختی دارید،   آتشی سوزنده و عذابی ابدی!
و شنیدیم اگر ما شب و روز،     زِ گناهان و زِ سرپیچی خود توبه کنیم،       چشممان خون بارد  و بساییم به خاکِ درتان پیشانی،
      و به ما رحم کنید،    و شفاعت باشد و صد البته کمی هم اقبال،  
      حور و پردیس و پری هم دارید... تازه غلمان هم هست،     چون تنوع طلبی آزاد است!
من خودم می دانم که شما از سر عدل، بخت و اقبال مرا قرعه زدید،  

همه چیز از بخت است!         شده ام من آدم،
 اشرف مخلوقات، ( راستی حیوانات، هرچه کردند ندارد کیفر؟)
داشتم خدمتتان می گفتم،        قسمتم این بوده،
جنس من مرد شده !   آمدم من دنیا،    مرز سال دو هزار.   
     قرعه ام این کشور و همین شهر و دیار،
 پدرم این بوده،    که به من گفت:پسر! مذهبت این باشد!  راه و رسم و روشت این باشد!
سرنوشتم این بود. جنگ و تحریم و از این دست نِعَم . .  . . !     هرچه شد قرع? من این آمد! 

راستی باز سؤالی دارم،          بنده را عفو کنید.                          توی آن قرعه کشی،           ناظری حاضر بود؟
من جسارت کردم، آب هم کز سر من بگذشته، پاسخی نیست       ولی می گویم: من شنیدم که کسی این می گفت:
چشمِ تنها ز خودش بی خبر است.    
                                   چشم را آینه ای می باید، تا خودش دریابد،
 تا بفهمد که چه رنگی دارد، تا تواند ز ِخودش لذّت کافی ببرد.
عجبا فهمیدم، شده ام آینه ای بهر تماشای شما!
به شما بر نخورد . . . . . .!   از تماشای قد و قامتتان سیر نگشتید هنوز؟
ظلم و جور ستمِ آینه را می بینید؟                    
شاید این آینه، معیوب و کج است، خط خطی گشته و پُر گرد و غبار!
یا که شاید سر و ته آینه را می نگرید!  
       ور نه در ساحتتان، این همه زشتی و نا زیبایی؟

کمی از عشق بگوییم با هم.
عرفا می گویند، که تو چون عاشق من بوده ای از روز ازل، خلق نمودی بنده!
  عجبا!    عشق ما یک طرفه ست؟  به چه کس گویم من؟   
 می شود دست زِ من برداری؟           بی خیالم بشوی؟
زورکی نیست که عاشق شدنِ ما برهم!    
                                    من اگر عشق نخواهم چه کنم؟
  بنده را آوردی، که شوم عاشق تو؟                             
که برایت بشوم والِه و حیران وخراب؟
مرحمت فرموده، هم? عشق و مِی و ساغر خود را تو زِ ما بیرون کش!
عذر من را بپذیر!                                این امانت بده مخلوق دگر!
می روم تا کپه ام بگذارم.    
صبح باید بروم بر سر کار، پی این بدبختی، پی یک لقم? نان!
به گمانم فردا، جلو? عشق تو را می بینم،
                      در نگاه غضب آلود رئیسم که چرا دیر شده . . . . !

خوش به حالت که غمی نیست تو را، نه رئیسی داری، نه خدایی عاشق، نه کسی بالا دست!
تو و یک آین? بی انصاف!        کج و کوله ست و پر از گرد و غبار.
وقت آن نیست کمی آینه را پاک کنی؟
خواب سنگین به سراغم آمد.        کم کمک خواب مرا پوشانید.

نیمه شب شد و صدایی آمد،                 از دل خلوت شب،                                از درون خود من.
هرچه را می خواهی، عاشقانه به تو تقدیم کنم.
تو خودت خواسته ای تا باشی!
به همان خند? شیرین تو سوگند که تو،    هرچه را می بینی،               ذهن خلاق خودت خلق نمود.
هرچه را خواسته ای آمده است.              من فقط ناظر بازی توام.                  منتظر تا که چه را  یا که که را خلق کنی!
تو فقط یک لحظه و فقط یک لحظه،       زِته دل، زِ درون،
                                   خواهشی نا محسوس، نه به فریاد بلند،
بلکه از عمق وجود، زِ برای عدم خود بنما،
                             تو همان لحظه دگر نابودی، به همان سادگیِ آمدنت.
خواهش بودن تو، علت خلقِ همه عالم شد.
تو به اعماق وجودت بنِگر،       زِ  چه رو آمده ای روی زمین؟
پیِ حس کردن و این تجربه ها .
                                    حس این لحظ? تو، علّت بودن توست!
تو فقط لب تر کن، مثل آن روز نخست،
        هرچه را می خواهی، چه وجود و چه عدم، بهر تو خواهد بود.

                                                                                        در همان لحظ? آن خواستنت
و تو را یاد نباشد که چه با من گفتی؟                                               دلبرم حرف قشنگت این بود:
شهر زائیده شدن این باشد، تا توانم که فلان کار کنم،
                      و در این خانه ره عشق نهان گشته و من می یابم.


پدرم آن آقا،           خلق و خویش، روشش، میراثش،           همه اش راه مرا می سازد.
بنده می خواهم از این راه از این شهر به منزل برسم.
 همه را با وسواس تو خودت آوردی. همه را خلق نمودی همه را.
تو از آن روز که خود خواسته پیدا گشتی، من شدم عاشق تو.
دست من نیست،  تورا می خواهم،
                         به همین شکل و شمایل که خودت ساخته ای،
 شرّ و بی حوصله و بازیگوش،        مثل یک بچ? پر جوش و خروش،
ناسزا گفتن تو باز مرا می خواند،         که شوم عاشق تر،

هرچه معشوق به عاشق بزند حرف درشت،

   رشت? عشق شود محکمتر ............!
دیر بازی ست به من سر نزدی!
  نگرانت بودم، تا که آمد امشب و مرا باز به آواز قشنگت خواندی!
و به آواز بلند، رمز شب را گفتی:
             " من چرا آمده ام روی زمین؟ "

باز هم یادم باش!         مبر از یاد مرا
             همه شب منتظر گرمیِ آغوش توام.
عشق بی حد و حساب من و تو بهر تو باد . . . .   . . . . . . . !
خواب من خواب نبود!       پاسخی بود به بی مهری من،
            پاسخ یک عاشق . . . . .

به خداوند قسم، من از آن شب،

دل خود باخته ام بهر رسیدن 

به عزیزم ،به خدا




نوشته شده در شنبه 90/7/30ساعت 12:21 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

یک پزشک مصری موفق شد با الهام از آیات سوره یوسف (ع) داروی درمان آب مروارید را بسازد.
به گزارش روزنامه یمن‌تایمز، این دارو که «داروی قرآن» نام دارد، توسط دکتر عبدالباسط محمد و با استفاده از ترکیبات موجود در عرق بدن انسان ساخته شده است.
دکتر عبدالباسط محمد درباره نحوه الهام از آیات قرآن برای ساخت این دارو می‌گوید: «یک روز صبح در حال خواندن سوره یوسف(ع) بودم که آیات 84 تا 93 این سوره نظر مرا جلب کرد. حضرت یوسف (ع) که اکنون عزیز مصر است، در آیه 93 خطاب به برادران خود می‌گوید: «حال این پیراهن مرا ببرید و بر روی صورت پدرم بیاندازید تا بینا شود».
حضرت یعقوب(ع) در فراق فرزند خود یوسف (ع) بسیار گریه می‌کند و بر اثر این گریه‌ها چشم‌هایش سفید شده و بینایی خود را از دست می‌دهد. اما با انداختن پیراهن یوسف (ع) بر روی چشمان پدر، بینایی حضرت یعقوب (ع) بازمی‌گردد.
این محقق مصری می‌افزاید: «من با خود فکر کردم که چه چیز در پیراهن یوسف (ع) می‌توانست اثر شفابخش بر چشمان یعقوب(ع) گذارد و سرانجام به این نتیجه رسیدم که چیزی جز عرق بدن یوسف (ع) نمی‌تواند عامل بینایی چشمان پدر باشد.»
وی در ادامه اظهارکرد: «با مطالعه بر روی ترکیبات عرق انسان و آزمایش آن بر روی خرگوش‌ها به نتایج مثبتی دست یافتم. پس از آزمایش داروی خود بر روی 250 بیمار مبتلا به آب مروارید و احراز 99 درصدی اثربخشی این دارو، برایم مسجل شد که این معجزه‌ای از سوی قرآن بود.»
یادآوری می‌شود، قرار است یک شرکت داروسازی سوئیسی «داروی قرآن» را که بدون عوارض جانبی است و 99 درصد موثر بوده و به تایید موسسات تحقیقاتی اروپا و آمریکا رسیده است، به تولید انبوه برساند..

 

خبرگزاری  دانشجویان  ایران(ایسنا)


نوشته شده در یکشنبه 90/7/24ساعت 12:36 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

مرد بیکاری برای سمت آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره مصاحبه‌ش کرد و تمیز کردن زمین رو -به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیل‌تون رو بدین تا فرم‌های مربوطه رو واسه‌تون بفرستم تا پر کنین و همین‌طور تاریخی که باید کار رو شروع کنین..»
مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!»
رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمی‌تونه داشته باشه.»
مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد. نمی‌دونست با تنها 10 دلاری که در جیب‌ش داشت چه کار کنه. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجه‌فرنگی بخره. یعد خونه به خونه گشت و گوجه‌فرنگی‌ها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمایه‌ش رو دو برابر کنه. این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 40 دلار به خونه برگشت. مرد فهمید می‌تونه به این طریق زندگی‌ش رو بگذرونه، و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه. در نتیجه پول‌ش هر روز دو یا سه برابر می‌شد. به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت.
5  سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین ‌فروشندگان تره بار در امریکا بود . شروع کرد تا برای آینده‌ی خانواده‌ش برنامه‌ربزی کنه، و تصمیم گرفت بیمه‌ی عمر بگیره. به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتی صحبت‌شون به نتیجه رسید، نماینده‌ی بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.»
نماینده‌ی بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین. می‌تونین فکر کنین به کجاها می‌رسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟» مرد برای مدتی فکر کرد و گفت: « آره! احتمالاً می‌شدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت.

نتیجه  اخلاقیش با خودتون


نوشته شده در سه شنبه 90/7/12ساعت 12:39 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

از امام هادی (ع)  فرمونده اند:

((حضرت مهدی (ع) و فرزندانش در جزیره هایی بسیار بزرگ وپهناور در دریا زندگی می کنند و عدد شیعیان انجا بسیار زباد است ، و فرزندان وی هر یک حاکم جزیره ای هستند و خدا بهتر می داند))
علامه مجلسی در بحارالانوار از یحیی بن  فضل در کتاب(رساله البحر الابیض والجزیره الخضراء)از علی بن فاضل مازندرانی،در حدیث بسیار طولانی چنین نقل می کند:
وارد شهری از شهرهای غرب(اسپانیا)شدم.مرکب هایی از بلاد امام عصر(ع)وارد انجا شد.یکی از مسافران ان پیر مردی بود که چون مرا دید،گفت:نام تو چیست ؟گمان میکنم علی باشد و گویا نام پدرت فاضل باشد؟گفتم :اری    چ خوب نام من وپدرم را می شناسی. گفت :بدان که نام تو و اصل و وصف تورا برای من گفته اندو من تا جزیره ی خضراء با تو هستم..بسیار خوشحال شدم و با او وارد دریا شدم.روز شانزده م  به اب سفیدی رسیدیم، پرسیدم اینجا  کجاست؟
گفت بحر ابیض است و ان جزیره ی خضراء ست که این اب سفید اطرافش را گرفته  است و به حکمت خداوند چون کشتی ها  و وسایل نقلیه  دیگر دشمنان بخ تینجا رسند، غرق می شوند و به ان حضرت دست نیابند.سپس وارد جزیره خضراء شدیم  رفتیم به مسجد.شخصی به نام[سید شمس الدین] را دیدیم  که می گفت من از نوه های امام عصر (ع)هستم.پس از گفتگویی به او گفتم:هرگز امام را دیده ای؟گفت:نه    ولی پدرم نقل کرده صدای امام را شنیده ام و خودش را ندیده ام..اما جدم هم خودش را دیده و هم صدایش را شنیده است.
انگاه با ان سید  از شهر بیرون رفتیم و به پیر مردی رسیدیم .از سید احوال ان پیرمرد را پرسیدم،گفت: این کوه را می بینی؟ در وسط ان جای خرمی است و در ان چشمه ای ست ،و در کنار چشمه قبه ای است و این مرد و رفیقش خادم ان قبه  است.من هر صبح جمعه میروم انجا  به خدمت امام عصر(ع) [البته  با توجه به اول حدیث امام را  نمی بیند و صدای ان را نمی شنود] و در قبه دو رکعت نماز میخوانم و کاغذی می یابم که در ان حکم مرافعه  ای را که در هفته به من رجوع می کننددر ان نوشته ،کاغذ را بر میدارمو هرچه در ان  نوشته شده  به ان عمل میکنم.
علی بن فاضل گوید:از خادم ها خواهش کردم مرا به حضور امام(ع) ببرند.گفتند راهی ندارد.ان رفیقم به من گفت :دستور امده  است که تورا به وطن برگردانم.برای من و تو مخالفت روا نیست.    ناگفته نماند علی بن فضل داستان خود را به طور مفصل در کتابی  بنام[الفوائد الشمسیه] اورده است . و ضمناٌ به احتمال قوی ان اب سفید که در داستان فوق امده ، همانند حصار محکم و مجهز، دشمن را  از ان جزیره  دفع می کند.
بعضی از نویسندگان به عنوان  احتمال مطرح کرده اند که شاید این جزیره ی خضراء با توجه به خصوصیات ذکر شده ی ان،همان مثلث برمودا که عجیب ترین و مرموز ترین مکان هی روی زمین است و در غربی ترین نقطه ی اقیانوس اطلس  قرار دارد، باشد.
از عجایت مثلث برمودا اینکه  هر هواپیما و کشتی که در محدوده ی ان باشد ناپدید  میگردد و جالب اینکه اب های ان سفید است.این  هم احتمالی ست که  دانشمندان باید تحقیق بیشتری  کنند.اضافه شود  که:
یکی از دعاهای امام عصر (ع) این است که می فرمایند:
((خدایا مرا  از دیدگان دشمنانم پوشیده بدار، و بین من و دوستانم اجتماع حاصل کن))

به مقتضای استجابت این دعا، اقامت گاه  ان حضرت از دشمنان محفوظ خواهد بودو ممکن است همین مطلب تاییدی باشد بر ان که جزیره د رمثلث برمودا باشد.از سوی دیگرغیر از همسر وفرزندان،جمعی از دوستانش که طبق روایتی سی تن از اوتاد و برجستگان هستند، همواره در خدمت  ان حضرت به سر می برند.


اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلا

 

بحارالانوار


نوشته شده در چهارشنبه 90/6/30ساعت 12:18 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

ابوحنیفه بر امام صادق وارد شد. امام به او فرمود :اینطور شنیدم که تو قیاس میکنی؟!!!!
ابوحنیفه گفت بله قیاس میکنم.
حضرت فرمودند :قیاس مکن که اولین کسی که قیاس کرد ابلیس بود که به حق تعالی عرض کرد:مرا از اتش و ادم را از گل افریدی.چگونه من به اوسجده کنم؟؟پس ابلیس در این کلا مش بین اتش و گل قیاس نمود.در حالی که اگرنور بودن ادم را با نور بودن اتش قیاس میکرد به برتری بین دو نور پی می برد و تصدیق میکرد که یکی از دیگری صفا و جلایش بیشتر است.
باری که تو قیاس میکنی در سرخود .برای من قیاس کن  و خبر ده به من از دو گوش خود که چرا ماده تلخ در ان میباشد.؟؟
گفت نمیدانم..
حضرت فرمود:پس تو نمی توانی درسر خود قیاس نمایی .حال چگونه در حلال و حرام خدا قیاس میکنی؟؟؟ابوحنیفه عرضه داشت:ای فرزند رسول خدا شما از ان به من خبر دهید که چراماده ی تلخ در ان میباشد..
حضرت فرمودند:خدای عزوجل  بخاطر این گوش هارا تلخ کرده که هیچ جنبنده ای در ان داخل نشود مگر انکه می میرد و اگر چنین نبود حشرات انسان را می کشتند..
و خداوند لب هارا شیرین  قرار داد تا بشرطعم شیرینی و تلخی را حس کند  و چشم ها را شور گردانید به خاطر اینکه چشم ها پیه بوده و اگر ماده شور در ان نباشد.چشم اب میشود..
و در بینی رطوبت روان قرار داد به خاطر این که هیچ درد و افتی در سر پیدا نشود.د مگر انکه این رطوبت از ان خارج شود و اگر این رطوبت نمی بو دمغر سخت و سفت میشد و کرم میگذارد...

علل الشرایع


نوشته شده در شنبه 90/6/12ساعت 12:16 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

دو فرشته مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند. فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی که فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کاری کرده، او پاسخ داد:" همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند."شب بعد، این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند.بعد از خوردن غذایی مختصر، زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند. صبح روز بعد، فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند. گاو آنها که شیرش تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود. فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید:" چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد." فرشته پیر پاسخ داد:"وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسیار حریص و بد دل بودند، شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان مخفی کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودیم، فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم.

همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند و ما گاهی اوقات، خیلی دیر به این نکته پی می بریم..


نوشته شده در دوشنبه 90/5/24ساعت 11:31 عصر توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت