سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بــــــه سـمــتــــــــ رهایــــــــــــی

لحظات عاشقی

(هم کلاسی)

گفتنی هایی هست که دوست دارم بگم   نه واسه شما واسه خودم واسه ارامش خودم .حرفایی که از من نیست حرفایی که حرف همه بچه هاست ..حرف دل همه بچه هاست.که از دل من روی این برگ سیاه و سفید  جاری میشه...

ادم وقتی در یک محیط تازه  قرار می گبره یه خورده افسرده میشه  اون هم به دلیل نا اشنابودن با محیط تازست...

ولی ما این طور نبودیم.کم کم من و خیلیای دیگه این طور نبودیم البته بچه هایی همخ بودن که  دلتنگی می کردن.. از همن روز اول که واسه ثبت نام پامو گذاشتم تو دانشگاه احساس بزرگی کردم فکر می کردم خودمو یه دانشگاه راستش خیلی مغرور شده بودم...سینه ها صاف.سر بالا..با این که تو رفتارم نشون نمی دادم.ولی این طوری بودم..موقع ثبت نام بچه هایی رو  می دیدم که هر کدوم  یه جوری  وبا یه لحجه حرف می زدن.بچه ه هایی که هر کدوم از یه شهر  از یه استان بودن..تو اون لحظه فکر هم نمی کردم الارقم شکل و قیافه ظاهریشون...اون سنگین تا کردنشون اون   لطیف حرف زدنشون این قدر ادمهای خاکی باشند..به قولی ادما رو یا باید تو سفر شناخت یا باهاشون زندگی کنی...

یکی با پدرش یکی با مادرش..یکی تنها یکی با رفیقش..همه بودن .ومن فقط نگاه می کردم..واسم تازگی داشت ..توی یه موقعیت متفاوت از بقیه..منو یکی دیگه از بچه ها  اخرین نفرایی بودیم که ثبت نام کردیم..

بعد ثبت نام هم بچه هارفتن تا.... بعد یه مدت زندگی خوابگاهی و دانشگاهیمون  شروع شد..هر کی دنبال یه هم شهری تا با اون هم اتاقی بشه..یه خوابگاه تقریبا عالی با اتاق های بدون شماره.....واین طور اغاز شد.زندگی متفاوت از همیشه مون..در کنار غریبه هایی که هیچ وقت فکر نمی کردم این طور اشنا بشن..

هر روز با یکی اشنا می شدم. یکی با یه سلام یکی با یه بوسه..بایکی سر بحث روی عدد 13  یکی با یه بفر ما چایی..با یکی سر یه خودکار دادن...

با یکی سر تعارف داخل رفتن با یکی بیرون اومدن ..با یکی سر خاطره نویسی..با یکی سر میز غدا ..با یکی سر یه بازی فوتبال.. با یکی زیر پله ..با یکی کنار پنجره.. با یکی سر نماز با یکی سر جینگولک بازی...و یکی های دیگه..

لحظات بسیار نابی رو در کنار هم داشتیم.. ازنبود امکانات کافی رفاهی به دلیل تازه ساخت بودن  دانشگاه وخوابگاه(جمعیت هم کم بود ما اولین وردی های دانشکده بودیم.60 نفر)

از سرمای شبا که نفری دوتا پتو داشتیم تا گرمای همون شبا که از کنا هم بودن به وجود می یومد....

شب هایی که هیچ وقت فراموش  نمی شه.با دلقک بازی بعضی از بچه ها.. تخم مرغ به سقف زدن..احضار جن ..زیر تخت جا خوردن برای در امان بودن از دید مسئول خوابگاه..از دیوار بالا رفتن ..زیر پله نشستن...شب هایی که تا دم صبح بیداربودن..بستن بچه ها.ساعت دو شب با یه پارچه سفید رفتن تو اتاق یکی دیگه رو تا سر حد مرگ ترسوندن..از لحظاتی که در کنار هم یکی می خوند ما هم با هر چی کنار دستمون بود یه اهنگی می ساختیم.. یکی هم اون وسط می رخسید..گریه های بچه ها هر کدوم به یه دلیلی..یکی دل تنگی ..یکی عشق یکی ناراحتی..یکی...

از اون همه بلا هایی که سر مسئول خوابگاه اوردیم..بیچاه چی کشید از دست ما از دست بچه های واقعا هنر مند..یکی عاشق یکی پیرایشگر.یکی خواننده یکی رزمی کار یکی از دیوار  راست می رفت بالا .یکی فوتبالیست.یکی گیتاریست

یکی درس خون یکی بچه مثبت.یکی خطات..یکی بر عکس می نوشت..یکی به 50/1 قدو50کیلو وزن خوابگاه رو شاخش می گشت ..یکی سوسول..یکی مرد .یکی لوتی و..همه جوره بودن  و بودیم درکنارشون ولی همه خاکی..

یادش بخیر شب های بهار و تا بستون تو اتاق یه پارچه پهن می کردیم رو زمین تا صبح کنار هم می خوابیدیم..ضبط بی چاره هم 24ساعت شبانه روز روشن..(تو این چند ساله چند تا ترکید) قدم زدن زیر بارون  .شنا رفتنا.روی سنگ نشستن توی چمن زار کنا ر دانشگاه نسیم ملا یم ماه بالا ی سرت و شب و تنهایی عشق..

تو یه هوای برفی کنار شیشه اتاق نیمه تاریک خوابگاه با یه لیوان چایی تو دستت بخار چایی رو شیشه پاهات رو لبه پنجره یه اهنگ ملایم وسکوت..فقط غرورت بهت اجازه نده دستاتو بالا بگیری وبگی خدایا چرا این همه خوشبختی و من....

این ها شاید  یک سوم لحظات بسیار قشنگمون بود.....لحظات قشنگی که شاید ه دیگه تکرار نشه.....

می شه گفت  بهترین قسمت این زندگی.  تو چند هفته اخر بود..

هفته هایی که صمیمیت بینمون.بین همه بچه ها به اوج خودش رسیده بود ..همه سعی می کردن یه جورایی با بقیه خودمونی تر بشن.حرف های نگفته خودشون رو بزنن یه جورایی تو دل بقیه برن

یاد گاری بدن و بگیرن..دور یه سفره بشینن..حتی با یه لقمه نمک گیر بقیه بشن.....

شب نشینی ها .دور هم نشستن ها..گفتن خاطرات این چند سال دور هم..همه  نشانه های جدایی بود..جدایی که فقط ارزو می کردیم ..دیر تر بیاد سراغمون..ولی زودتر از هر زمان دیگه ای وقتش شد..

تو روز های اخر هم همه سعی می کردن از بچه ها یه چیزی یادگاری داشته باشن......یکی یه سر رسید تهیه می کرد تا از بچه ها یه جمله ..یه حرف یادگاری داشته باشه....یکی فیلم می گرفت ...یکی عکس می گرفت.....بازاز دفتر سر رسیدا داغ تر بود ..بچه ها یه چیزایی  تو دفتر این و اون می نوشتمن که ادم از خوندنشدلش می گرفت...

من هم مثل همه یه دفتر سر رسید تهیه کردم..دادم تا بچه ها یه چیزی بنویسن...تقریبا همه نوشته بودن که دادم به یکی از دوستان بسیار گلم که خیلی به هم نزدیک بودیم تا برا م یه چیزایی بنویسه..

دفتر از من گرفت گفت اول می خونم بعد می نویسم..دادم بهش و رفتم بیرون..به صفر عاشقی نزدیک می شدیم...نمی دونی دیدن اشک های رفیقت تو اون زمان تو اون موقعیت چه حالی داره..

وقتی اومدم تا دفتر رو ازش بگیرم ..تا دم در اتاق رفتم  نتونستم وارد اتاق شم وقتی چشمام به اشک های رو صورتش افتاد  نمی دونم یه نیرویی  نمی ذاشت وارد اتاق شم..

فقط نگاه می کردم که چطوری داره کلمات رو با اشکش مخلوط می کنه رو برگ بی ارزش دفترم می نویسه تا با ارزش ترین هدیه زندگیمو بهم بده...هر قطره اشکش یکی از جملات رو همراهی می کرد.. و بهترین جملات  به همراه جای اشک های پاکش رو دفترم نقش بست تا الانم که دارم اینارو می نویسم برم سراغش تا یه بار دیگه برای چندمین بار یه نگاه به  اشکای خشک شده روی دل نوشته های دفترم بندازم..ای خدا..

تا با تمام وجود باور کنم که قلب ها ..دل ها..فکرهایی هستن که همیشه به یاد ادم می مونن..

وبه گفته  همون عزیز..در اینده حاضرم خیلی از چیزام رو بدم تا یه بار دیگه به این لحظات برگردم..

ودر اخر : اون قدراز پشت شیشه خوابگاه گذر عمر رو تماشا کردیم که تمام شد..

با تمام وجود می گم بچه ها هر جا که هستید  خوب و خوش و سلامت باشید هیچ وقت فراموشتون نمی کنم.چون فراموش شدنی نیستید...می گن دوست داشتن دل می خواد نه دلیل ...من هم به همون دلیل بی دلیلیش می گم دوستون دارم...همه تون رو عشق است...کوچک همه تون...

همین حالا...                                                         خدا حافظ همین حالا

همین حالا که من تنهام

خدا حافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام..

                                                                                 یا علی

 

 


نوشته شده در دوشنبه 86/10/10ساعت 12:57 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت