با سلام خدمت دوستان عزیزم.. این بار هم تصمیم گرفتم یکی دیگه از داستان های واقعی زندگیم رو بنویسم .یاد اوری برای خودم که گرفتار هزار رنگ دنیا شدم و بازی بی ارزش دنیارو خیلی خیلی جدی گرفتم غافل از اینکه هرلحظه امکان رفتن از این خاک وجود داره اونم با دست خالی...و شاید یه تلنگر کوچیک به شمایی که شاید مثل منی.. شخصی در خواب می بینه که عمرش رو به پایانه ، با کلی التماس از خدا می خواد که بهش فرصت بده که کارهای ناتمومش رو تموم کنه..خدا هم بهش فرصت میده..وقتی از خواب بیدار میشه موضوع خوابشو جدی میگیره و میره دنبال کارهای ناتمومش..یه مدت کوتاهی که میگذره بدون اینکه حتی نصف کاراشو تموم کنه از دنیا میره و دستش از همه چی کوتاه میشه..اون طرف از خدا گله میکنه که چرا اینقدر زود میمیره ..خدا بهش میگه بنده ی من..تو از من فرصت خواستی و من هم بهت فرصت دادم.. تو این مدت زمان بارها قرار بود بمیری ولی من نذاشتم و نخواستم..افتادن از نردبان..مریضی و ... و اما داستان من.. انگار اب یخ ریختن سرم.. نه ناراحت بودم..نه شاد..اصلا هیچی نمیفهمیدم...
فکر کنم اکثر شما داستان قبلیم رو خونده باشید..اگه هم نخوندید میتونید تو ارشیو سال 90 و عنوان درد شیرین مراجعه کنید و بخونید..ارزش خوندن رو داره..قبل از اینکه به اصل داستان بپردازم یه داستان کوتاهی رو تعریف میکنم که خیلی جالبه و داستان من هم بی ربط به این موضوع نیست..حتی اگه این فقط ساخته ی ذهن من و شما باشه بازم به عنوان یه مقدمه شنیدنش خالی از لطف نیست..
این بار نمیدونم اسمش رو چی بذارم..هرچی خودتون گذاشتین قبول..و شاید فرصت دوباره بد نباشه و شاید هم یکی از فرصت های دوباره برای بودن و دیدن و شاید درس گرفتن...
ماجرای اینبارم به حدودا "6سال قبل برمیگرده ..زمانش دقیقا یادم نیست..فکر کنم بهار بود..
از محله ما تو خود لاهیجان 4کیلومتر فاصله ست.. تا جایی که یادمه همیشه سر مسافربردن این تاکسی ها بحث بود و الانم که 6سال ازون رو میگذره باز هم حل نشده موضوع رفت و امدمون..
صبح تصمیم گرفتم برم دانشگاه ، اول صبح راه افتادمو یه رفت و برگشت نزدیکای ظهر شد..اومدم ایستگاه تاکسی که سوار شم و برم خونه..مثل همیشه تا ظرفیت تاکسی از هم محلی هام پر نشه راننده ها نمیرن..اون روز هم اصلا کسی نبود ..خیلی منتظر شدم که کسی بیاد سوار شم و برم خونه..شاید 30دقیقه منتظر شدم.. نه خبری از مسافر بود ، نه راننده ای مردانگی میکرد و میبرد..خستگی 4ساعت تو ماشین نشستن رفتن دانشگاه و برگشتن یه طرف..گشنگی یه طرف ..انتظار یه طرف دیگه..
تو همین فکر و خیال ها بودم که یکی از بچه های محل اومد رفت تا چند متر بالاتر داروخونه و برگرده که جمعمون دونفر بشیم و باز هم منتظر باشیم..
در همین مدت زمان یکی دیگه از بچه محل هامون باموتور کنارم ترمز زد و گفت بریم..با شرایطی که من داشتم قطعا باید میرفتم..نمیدونم چرا نه اوردم و گفتم منتظرم ..انتظار خسته کننده رو به جون بخرم ولی سوار موتور نشم...(خودم اون موقع موتور سواریم حرف نداشت)
این اقا تا یه نیش گازداد بچه محلمون از دارو خونه اومد بیرون و وقتی همو دیدند ..سوار شد با موتور رفت...باز من موندم و انتظار..
چند دقیقه ای که گذشت سوار یه ماشین شخصی شدم و راه افتادم...تا وسط های راه که رفتیم..جاده شلوغ بود..ماشین ها به کندی حرکت میکردند..خبر اوردند که تصادف شده..همه ناراحت شدیم..
وقتی به صحنه رسیدیم..خیلی وحشتناک بود..موتور و وانت شاخ به شاخ شده بودند..میگفتند جفت سرنشین موتور مردند..
خلاصه رفتم خونه و مثل همه ی ادمها که این چیزا زود از ذهنشون پاک میشه فقط یه ا ه و حسرت از ماجرا براشون میمونه مشغول زندگی عادی شدم.. استراحتو کارگاه...
حدودای 5عصر بود که تو کارگاه نشسته بودم که یکی از دوستام اومد پیشم..گفت خبر داری؟گفتم چی؟
گفت فلانی امروز ظهر از شهر میومده و تصادف کرده با موتور..
میگفت معلوم نیست زنده بمونه یا نه..خیلی وضعش خرابه..
اون میگفت و من به فکر این بودم که من باید جای وحید میبودم رو موتور...اون دقیقا جای منی نشست که تا امروز نمیدونم چرا اون لحظه بجای بله ..نه گفتم...
حد فاصله ی یه حادثه و یه فرصت دوباره یه بله و نه گفتن...چی اسمی میتونم رو این ماجرا بذارم جز این که اینم یه فرصت دوباره برای بودن و ادم شدنه...فرصت هایی که واسه همه ی ما تو زندگیمون پیش میاد ولی خیلیامون نمیبینیم و اون دنیا باز طلبکار خداییم که چرا بهم فرصت ندادی..
وحید دوستم، همکلاسیم..مدت ها تو کمای مطلق بود..چند بار خواستند دستگاه رو از بدنش قط کنند..ولی تقدیر خدا به رفتنش رقم نخورد..ضربه ای که به سرش خورد کرد بعد بهوش اومدنش باعث عدم تعادل روحی و روانی شده بود..یه حالت دیوانگی..
کم کم زیر نظر پزشک به زندگی عادی برگشت ولی باز هم تندی رفتارش گاهی کنترل نکردن عصبانیتش اثاریه که بعد 6سال هنوز باهاشه..
نمیدونم این ماجرا رو چطوری تفصیر کنم..اینکه خدا خواسته به من نشون بده این فرصت هارو، وحید باید تنبیه میشده ،یا یه فرصت دیگه بهم بده، چرا باید من سوار موتور نمیشدم..چرا باید یکی دیگه سر جای من مینشست..اصلا چرا باید وحید بله میگفت و میرفت. نمیدونم..
میگن فهمیده بودن خیلی سخته چون ادم خیلی چیزارو میفهمه و این فهمیدن خیلی ادمو اذیت میکنه.بعد این ماجرا چندین و چند ماجرای سخت تر از این دوتا برام اتفاق افتاد که بعدا حتما براتون مینویسم..البته اگه عمری بود..
کی میدونه ،شاید فرصت بعدی درکار نباشه،پس بهتره همین جا از همتون حلالیت بطلبم ..اینطوری بهتره ..
زیاد گفتم...امیدوارم هرکی که این مطلب رو میخونه به بهونه ی دیدن اسمونم شده سرشو بالا بگیره و خدارو شکر کنه که هنوز زنده ست و فرصت داره که تغییری تو نوع فکر و زندگیش ایجاد کنه..
ببخشید سرتون رو درد اوردم...
شادبودنتون ارزومه..
یا علی
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |