سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بــــــه سـمــتــــــــ رهایــــــــــــی

با سلام خدمت همه ی  عزیزانی که این چند سال تحملم کردن و کم بیش همراه  من و یاداشت هام بودم.. و این همچنان ادامه خواهد داشت..
بدون مقدمه بگم که...
چند وقت پیش بحثی پیش اومد  بین من و یکی از دوستام  که  باعث شد یاد یکی از اتفاقات زندگیم بیفتم و با  تعریفش دوستم رو از شک در بیارم..مطمینم همه ما  با چنین شک هایی روبه رو هستیم. بارها از خودمون سوال کردیم که ایا....!!!
بخاطر همین  تاثیری که روی دوستم گذاشت تصمیم گرفتم هرچند وقت یه بار  لابه لای مطالبی که براتون می ذارم  یکی از خاطرات و درس های مهم زندگیم رو براتون تعریف کنم که شاید یه نشونه ، یه تلنگری باشه  اول واسه من بعدا برای  شمایی که ..

داستانی  که می خونید با ارزش ترین تجربه ی زندگیه منه ،که اسمشو میذارم :
درد شیرین ..

هفت سال از اون روز میگذره..صبح  زود بود..حالم خوب نبود ولی به اصرار خونواده  باید میرفتم سر باغمون  واسه چیدن چای..
ما هم مثل همه ی  شمالی ها  چای  و برنج  جزء ای از زندگیمونه..از صبح سرگیجه داشتم..گفتم صبح نمیام ..گفتن برین که تموم شه کار چیدن چای..
برخلاف خواسته م رفتم..حس و حال عجیبی داشتم..نمیدونستم چمه..نه خوب بودم نه مریض..30دقیقه ای راه بود تا باغمون..خورشید به زور می تابید..هنوز  شبنم  صبحگاهی رو بوته های چای بود..مشغول به کار شدم کم کم  و با احتیاط..
تا ساعت 10موضوعی پیش نیومد.. حالم همونطوری بود،منگ  بودم.نمیدونستم قراره چی بشه..نمیدونستم قراره تجربه ای رو داشته باشم که شاید هیچ وقت دیگه برام تکرار نشه و در صورت تکرار شاید بازگشتی نباشه..
نمیدونم چی شد که حواسم  پرت شد و داس رو، رو  انگشتم گذاشتم و محکم به  هوای بریدن  برگ چای کشیدم  ..چیزی متوجه نشدم ..کم کم انگشتم داغ شد..
وقتی زخم عمیق رو دیدم  پشت بند بیحالی صبح بیهوش  شدم..ولی بیهوشی معمولی بود..یادمه  دقیقا ..بیهوشی نبود،هشیار بودم فقط نمیتونستم بدنمو تکون بدم و شایدم  نه.. مرده بودم..شک ندارم که چند دقیقه مرده بودم..
عین ادمایی که کما میرن و  نمی دونن  این ورین  یا اون وری..تو تمام لحظات بیهوشی خودمو میدیدم ولی نه از رو زمین .با یه ارتفاعی ازتو اسمون..خودمو میدیدم که چطور افتاده بودم روی  بوته های چای،دستم تو دست پدرم بود، فریاد هاشو رو می دیدم و می شنیدم..
زیاد از خودم دور نشده بودم..شاید 10متر شاید 20 متر..دلیل  تو اسمون رفتم  اینکه  حتی خونواده عموم رو هم می دیدم که چطو می دوییدن  به طرف من..باغشون طوریه که  طرف دیگه ی  یه تپه ست  که از رو زمین اصلا دید نداره..
حس  و حال  عجیبی داشتم..گیر کرده بودم بین زمین و اسمون..روم  به طرف زمین بود.شاید  اگه به طرف اسمون بود چیزایی می دیدم که ...حتما لیاقت  خیلی زیاد می خواد..
می دیدم  پسر عموم چقد میزد زیر گوشم که بهوش بیام..همه رو میدیدم..نمیدونم دقیقا چقد طول کشید  رفتو برگشتم..
چقد سبک بودم..می گذشت و من فقط شاهد بودم..بدون هیچ حرفی..یکان احساس  سقوط کردم..حس کردم یکی از بلندی  حولم داده  پایین.. مثل  موقع هایی که توی خواب یه تکون میخوری و بلند میشی..
با چه سرعت عجیبی افتادم تو خودم..تو  قالب زمینیم..یه تکون بزرگ و بهوش اومدم..دستمو دیدم..باز خون میرفت ..با اون برش عمین تا رو سطح استخون هیچ دردی ا حساس  نمیگردم..حتی سر سوزنی ..حال خرابی صبحم  انگار به شادی تبدیل  شده بود..
با همه ی این اتفاقا بعد بهوش اومدنم  فقط میخندیدم...فقط فقط خنده..
نمیدونم بخاطر چی بود..بخاطر بریدن دستم..بخاطر مردن م..بخاطر بیداریم..بخاطر تجربه ای که  من بی لیاقت  لایق ش شدم..نمیدونم..عجب درد شیرینی بود..چقد قشنگ بود پرواز..
حالا میفهمم زمینی بودن یعنی  چی...زندانی بودن  یعنی چی..

قسم میخورم هممون اسریریم..اسیر زمین  و ادماها و ظاهر فریبندش..کاش درک این رو داشتیم که بعد زمین مقصدمون چقد قشنگ ترو زیبا تره..چقدر گرفتاریم  خداااااااااااااااااااا...
منی که این موضوع رو حتی برای چند دقیقه  تجربه کردم و شک ندارم که جای معنی مرگ  و زندگی باید عوض شه باز گرفتارم زمینم..وای به حال کسی که  شک به  مرگ داره.کسی که هزار رنگ شده و هزار رنگ میکنه واسه خوشی خودش..

این داستان واقعی  یکی از نشونه هایی بود که خدای بزرگ بهم نشون داد..فقط یکیش.. نمیدونم  بازم برام پیش میاد یا نه..یا این بار برگشتی توش  هست یا نه..اینارو دیگه خودش میدونه  و خودش.. کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ..فقط دعا میکنم  نه فقط من ..همه   و همه تا وقتی که  توشه ی  اخرتشون رو کامل نکردن  از دنیا نرن  که پشیمون زمینی بودنشون شن..
امید وارم  این داستان  دل حتی یک نفر رو لرزونده باشه عین خودم که الان با ترس دارم   این داستان رو براتون  مینویسم..ترس از مردن  نه..ترس از بعد مردن و خالی بودن  دست و توشه ی تا ابدیت  انسان بودن و انسان  موندن..





نوشته شده در سه شنبه 90/8/10ساعت 12:20 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت