شیخ صدوق روایت کرده است: (همون کسی که بعد از 300سال وقتی اون رو از قبرش در میارن تا به یه جای دیگه انتقال بدند , جسمش کاملا سالم بود) ..
روز ی معاذ بن جبل گریان به خدمت پیامبر(ص)امده سلام عرض کردن و حضرت نیز جواب سلام دادن وگفتن ای معاذ چرا گریه م کنی...
عرض کرد یا رسول الله.بر در سرای جوان پاکیزه خوش صورتی استاده و مانند زنی که که فرزندش را از دست داده بر جوانی خود گریه می کند و می خواهد نزد شما بیاید..حضرت فرمود بیاورش.معاذ رفت و ان جوان را اورد ..چون ان جوان امد و سلام کرد حضرت جواب ان را دادند و پرسیدن ای جوان چرا گریه مکنید؟؟؟؟
گفت چکونه گریه نکنم در حالی که گناهان بسیار کرده ام که اگر حق تعالی به برخی از انها مرا محاکمه کند مرا به جهنم خواهد برد و گمان من این است که مرا مواخذه خواهد نمود و نخواهد امرزید..
حضرت فرمود مگر به خدا شرک فرمودی؟
گفت پناه م برم به خدااز این که به او مشرک شده باشم.
ایا کسی را به ناحق کشته ای؟نه
حضرت فرموداگر گناهت به عظمت کوه باشد م امرزد..
عرض کرد گناه من از کوها نیز عظیم تر است
حضرت فرمود..اگر چه مثل زمین های هفت گانه و دریا ها درختان که در زمین است باز م امرزد...گفت از ان ها بزرگتر...
حضرت فرمودند خدا گناهانت را می امرزد اگر چه مثل اسمانها و ستارگاه و مثل عرش و کرسی..
گفت از انها نیز بزرگتر..
حضرت غضبناک به سوی ان جوان نگریست و. فرمود جوان گناهان تو عظیم تر است یا پروردگار تو؟؟؟
پس ان جوان به خاک افتاد و گفت:منزه است پروردگار من هیچ چیز از پروردگارم عظیم تر نیست و او از همه چیز بزرگوار تر است.
حضرت فرمود مگر گناهان بزرگ را کسی جر پروردگار بزرگ می بخشی و می امرزد؟؟؟
جوان عرض کرد نه به خدا..حضرت فرمود نمی خواهی بگویی که چه گناهی مرتکب شده ای؟
جوان گفت:
7سال کار این بود که قبر هارا می شکافتم و کفن مرده ها را می دزدیدم..روزی دختر از انصار از دنیا رفت..اورا دفن کردن..چون شب فرا رسید قبر اور ا شکافتم و او را بیرون اوردم و کفنش را برداشتم و او را عریان کنار قبر رها کردم و برگشتم..در این حال شیطان مرا وسوسه کرد و او را در نظرم زینت داد و گفت سفیدی بدنش را نمی بینی؟ایا فربهی رانش را را مشاهده نکرده ای؟مرا مرتب وسوسه کرد تا این که برگشتم و با او گناه کردم و او را با همان حال وا گذاشتم و باز گشتم...نا گاه صدایی را از پشت سرم شنیدم که می گفت ..ای جوان وای بر تو از حاکم روز قیامت..روز ی که من و تو به مخاصمه نزد او باستیم که مرا عریان در میان مردگان گذاشتی که با حال جنابت محشور شوم..پس وای بر جوانی تو از اتش جهنم...
جوان گفت با این اعمال گناه گمان ندارم حتی بوی بهشت را هرکز بشنوم...
حضرت بر افروخته شد و فرمود دور شو ای فاسق که می ترسم به اتش توبسوزم چه بسیار نزدیکی به اتش جهنم..و مکرر همین را م گفت تا این که جوان بیرون رفت.
جوان به بازار مدینه امد توشه ای گرفت و به یکی از کوهای مدینه رفت..پلاسی پوشیدو مشغول عبادت شد و دستهایش را بر گردن قفل کرد و فریاد م زد..پروردگارا این بنده تو بهلول است که در خدمت تو ایستاده است و دستش را به گردن قفل کرده است..پروردگارا تو مرا می شناسی و گناه مرا می دانی..خداوندا پشیمان شده ام و نزد پیامبرت رفتم و اظهار پشیمانی کردم اما مرا دور کرد و خوف مرا زیاد است پس از تو در خواست م کنم به حق نام های بزرگوارت و به جلال و عظمت پادشاهیت که مرا ناامید نگردانی خدای دعای مرا باطل مگر دان و مرا مایوس از رحمتت مکن..تا چهل شبانه روز م گفت و م گریست
بار الهی حاجت مرا چه کردی ..اگر گناه مرا امرزیدی به پیغمبرت وحی فرما که بدانم و اگر اگر مستجاب نشد و می خواهی مرا عقاب کنی پس اتش فرست که مرا بسوزاند یا مرا در دنیا به عقوبتی مبتلا کن و از فضیحت روز قیامت مرا خلاص کن.
پس خداوند این دو ایه را در قبول توبه او فرو فرستاد...(وانان که چون عمل ناپسندی از انها سر بزند یا به خود ستم کنند به یاد خدا افتند و از گناهانشان استغفار کنندو کسیت جز خدا که گناهان را بیامرزدو بر ان چه م کردنداصرار نورزند جزای ان مغفرت و امرزش خداست و بهشتهایی که از زیر انها نهر ها جاری است و ان جاودان خواهد ماند چه نیکوست پاداش نیکو کاران..)...ال عمران 135-136 چون این ایه نازل شد حضرت بیرون امده و ایه رامی خواندند و تبسم م فرمودند و از حال بهلول پرسیدند.
معاذ گفت یا رسول لله شنیدم در فلان موضع است.
حضرت با اصحاب متوجه ان کوه شدند و از ان بالا رفتند و دیدند که ان جوان در میا دو ستگ ایستاده و دست ها را بر گردن بسته و رویش از حرارت سیاه شده و مزگاه از بسیار گریه ریخته و چنین م گوید..ای خدای من افرینش مرا نیکو ساختی و مرا به صورت نیکوخلق فرمودی..کاش م دانستم با من چه م خواهی بکنی.
ایامرا با اتشت م سوزانی یا در جوار بهشتت جای خواهی داد.
بار الها گناه من از اسمان و زمین و کرسی و عرش نیز عظیم تر است کاش می دانستم..
در این باب سخن می گفت و می گریست و خاک بر سر و روی خودمی ریخت
حضرت کنار او رفتند دست را از گزدنش باز نمودند خاک را با دست مبارکشان از سر و رویش پاک نمودن و فرمودند ای بهلول بشارت باد تو را که تو ازاد خدا شدی از اتش جهنم..پس به اصحاب فرمودند این گونه تدارک کنید گناهان خود را چنان بهلول کرد و ایه را بر او خواند و او را به بهشت بشارت دادند..
منازل الاخره..
شیخ عباس قومی
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |