وقتی از گل فروشی خارج شد , دختری را دید که در کنار درب نشسته و گریه می کند. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟ دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کمه . مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا.من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدی..
وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!!!!!
مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید... بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد.. به گل فروشی برگشت.. دسته گل را پس گرفت و 200 کیلومتر رانندگی کرد تا خودش ان را به دست مادرش هدیه بدهد ..
شکسپیر می گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن...
قضاوت با شما..
التماس دعا..
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |