سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بــــــه سـمــتــــــــ رهایــــــــــــی

ادامه ...

ربیع  بن خثیم گفت :رفتم تا  او را ببینم. در نماز بامداد بود  منتظر  ماندم تا از نماز  فارغ گشت  به تسبیح و  تهلیل پرداخت صبر کردم تا  ذکرش  پایان  یابد.. او  همچنان تا نماز بعد  در ذکر خدا بود..این نماز  و نمازه سه شبانه روز  ادامه داشت..در این مدت نه چیزی خورد و نه خوابید ..در شب چهارم خواب او را ربود..بعد از  اندکی خوابی  شنیدم که با خدا  مناجات می کند و می گوید..به تو پناه می برم از  چشم  خواب و شکم  خوار..با  خود گفتم انچه را  می خواستم  دریافتم..پس  برگشتم..از  اویس پرسیدند خشوع در نماز  چیست؟؟
گفت   انکه  تیر به پهلوی تو  زنند در نماز  خبر دار نوشوی.پرسیدند چگونه ای؟؟گفت  چگونه باشد کسی که بامداد برخیزدو نداند که تا شب زنده  است یا نه؟؟پرسیدند  کار تو چگونه است؟؟   گفت اه از  بی زادی و درازی  راه  و  نیز گفته است ..اگر به  اندازه ی عبادت اهل اسمان و زمین  عبادت کنی..اگر خدا را باور  نداشته  باشی از تو   نمی پذیرند.
گفتند چگونه  باورش  داشته باشیم؟؟ گفت  ایمن باشی بدانچه  تو را پذیرفته است و فارغ بینی را در پرستش و  و به چیز دیگری مشغول نشوی..اورده اند که ..به اویس خبر داده اند که مردی   30  سال است که  کفن بر گردن خود  افکنده  و در  گوری فرو می رود و گهگاه  نیز  بیرون می اید و کنار گور می نشیند و گریه می کند.. شب و روز ارام ندارد..اویس نزد او می رود و می گوید ای مرد 30سال است  گور و کفن بت تو شده اند..ان مرد تکانی می خورد..به خود امده  و چون به گفته ی اویس خود را در دست گور و کفن اسیر دید نعره ای زدو جان داد و او را در همان گور و با همان کفن دفن کردن..
اورده اند.. سه شبانه روز بر او گذشته بود که چیزی نخورده بود. روز چهارم دیناری پیدا می کند بر نداشت  گفت شاید از دست کسی افتاده باشد.
راه بیابان گرفت  گوسفندی را دید که قرص نانی گرم در دهان  دارد.گوسفند نان را در پیش او نهاد..گفت شاید ربوده باشد..روی از ان برگرداند..گوسفند به سخن امد..و گفت  من بنده ی کسی هستم که تو نیز بنده ی اویی..بگیر روزی خدا را از دست بنده ی خدا .گفت دست  دراز کردم تا  نان را  بگیرم نان در  دستم ماندو  گوسفند نا پدید شد..

از  سخنان  اویس..
سلامتی در تنهایی زیستن است..و تنها  ان بود که فرد  در وحدت و وحدت ان بود که خیا ل  غیر در ذهن  وی نگنجد..تا جان به سلامت  برد..و اگر   تنهایی بدین  صورت نباشد بیشتر  مورد حمله ی شیطان  قرار خواهد گرفت..
اورده اند که همسایگان در مورد او گفته بودن که ما او را از زمره ی دیوانگان  می شمردیم.. مدت ها بر او می گذشت و دیناری بدست نمی اورد تا با ان روزه ی خود را بگشاید..زندگی او از فروش خرما بود..که چند دانه ای می چید و می فروخد  که ان  را هم اغلب صدقه  می داد..جامه ی او اغلب از کهنه  های بیابان  بود که بعد شستن و  و دوختن  بر تن می کرد.. در وقت نماز از خانه بیرون می امد و بعد شامگاه باز می گشت.به هر  محله ای که وارد می شد..کودکان  او را سنگ می زدن.می گفت بچه ها ساق های من باریک هستن..سنگ کوچکتر  بیندازید  تا پای من خون الود نشود و از نماز نیفتم که مرا غم نماز است نه غم پای..    و در اخر عمر  هم چنین  گفته اند که  در رکاب  امام علی (ع)  در جنگ صفین  پیکار کرد تا انکه شهید شد..عاش حمیدا" و مات سعیدا"      
نیکو زندگی کرد و سعادتمند مرد..

او در عصر پیامبر بود و گرچه حضرت را  ندید. اما در دامان وی پرورش یافته  و به جایی رسید که هم نفس رحمان شد..و این مقام بزرگ را عبث به کسی نمی دهند و کسی را  بیهوده در این مقام جای  نخواهند داد..

 تلخیص از کتاب مستطاب الا ولیای عطار

اللهم عجل لولیک الفرج یا ابا الصالح المهدی (عج)..
اللهم صل علی محمد و آل محمد


نوشته شده در شنبه 87/9/30ساعت 12:43 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت