تو نیستی که ببینی چگونه عطر تو در عمق لحظه هایم جاریست چگونه عکس تو در برق شیشه ها .. چگونه جای تو در جان زندگی سبز است هنوز پنجره باز است تو را از بلندی ایوان به باغ می خوانند درخت ها و شمدانی ها به ان ترنم شیرین ..به ان تبسم مهر به ان نگاه پر از افتاب می نگرند تمام گنجشکان در نبودن تو مرا به باد ملامت گرفته اند تو را به نام صدا می کنند هنوز نقش تو را از فراز کنج کاج کنار باغچه زیر درخت ها ..لب حوض درون اینه ی پاک آب می نگرند *** تو نیستی که ببینی... چگونه پیچیده است طنین شعر نگاه تو در ترانه ی من نسیم روح تو در باغ بی جوانه من چه نیمه شب ها کز پاره ای ابر سپید به روی لوح سپید تو را چنان که دلم خواسته است ساخته ام چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازی گر هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر چشم تو میان ان همه صورت شناختم.. چگونه با دیوار به مهربانی یک دوست از تو می گویم *** تو نیستی که ببینی ... چگونه از دیوار جواب می شنوم تو نیستی که ببینی... بجز تو یاد همه چیز را رها کرده است غروب های غریب دراین روان نیاز پرنده ساکت وغمگین ستاره بیدار است دو چشم خسته ی من در این امید.. که منتظر باشند.. تو که نیستی ببینی
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |