مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید: نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند. کشیش گفت: بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم. خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی. اما در مورد من چی؟... من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟ می دانی جواب گاو چه بود؟ جوابش این بود: شاید علتش این باشد که "هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم" عاشورا هم تمام می شود.. به خانه هایمان میرویم و مهیا میشویم برای همه انچه که بوده ایم. حسین را هم درون پستو هایتان پنهان کنید تا سال دیگر . چون علم و کتل ونخل و زنجیرهایتان. اکبر و اصغر و قاسم و عباس را هم! عباس را نه! به کارتان می اید . برای قسم خوردنتان هنگام دروغ. برای گاه خطر هایتان . زمانی که می خواهید سر دیگری کلاه بگذارید وشاهدی می خواهید. فردا صبح هم کرکره مغازه هایتان را بالا بدهید. دربنگاهایتان را باز کنید و یک لایتان را چهار لا حساب کنید. کلاه هایتان را آماده کنید برای اینکه دوباره تا خرخره سر مردم بگذارید. آنچه را این روز ها خرج نذریهایتان کردید ،،،،خرج شربت چای مرغ وبرنجتان، به یک باره جبران کنید .... بروید و حسین و دردهایش را به حال خود بگذارید.. ابولحسن خرقان?: او گفت : ای شیخ ! خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد شد.. دوم : مستی دیدم که افتاده و خیزان در جاده های گل آلود می رفت. به او گفتم : قدم ثابت بردار تا نلغزی. گفت : من بلغزم باکی نیست ، بهوش باش تو نلغزی شیخ ! که جماعتی از پی تو خواهند لغزید.. سوم : کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم : این روشنایی را از کجا آورده ای؟؟ کودک چراغ را فوت کرد و آنرا خاموش ساخت و گفت : تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت ؟ چهارم : زنی بسیار زیبا که در حال خشم شوهرش شکایت میکرد. چه ز?با گفت حضرت مو?نا: زخم هایم به طعنه می گویند...!!!!! دوستانت چه با نمک اند...!!!!! خیلی از ما ها ، تو دل خیلی از ادم ها، به همین سادگی..السَّلاَمُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلَى عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ (وَ عَلَى أَوْلاَدِ الْحُسَیْنِ ) وَ عَلَى أَصْحَابِ الْحُسَیْنِ
اللهم صل علی محمد و ال محمد
جواب 4 نفر مرا سخت تکان داد...
اول : مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد .
گفتم : اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن..
گفت : من که غرق خواهش دنیا هستم ؛ چنان از خود بی خود شده ام که از خود خبرم نیست ؛ تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟؟؟
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ،
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ،
دانی که پس از عمر چه ماند باقی؟
مهر است و محبت است
و باقی همه هیچ...
همزمان با خاموش شدن نت،
خاموش می شیم..
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |