سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بــــــه سـمــتــــــــ رهایــــــــــــی

سلام،یک توضیح کوتاه:

پست این بارم یکمی  با پست های قبلی فرق می کنه.ایندفعه  براتون چند تا شعر میذارم که از  سروده های  دوست عزیزی هست که افتخار دادن و وبلاگ بنده رو برای  شعرهاشون انتخاب کردن .من هم با کمال میل قبول کردم و بدون کم و کاست و به اسم  خودشون  براتون میذارم.امید وارم خوشتون بیادو در ضمن شاید  این رویه در اینده هم  ادامه داشته باشه ،موفق باشید..

1.من از اعصار می آیم
از آن سوی نبودن ها
از آن سویی که باید بود و ای حسرت....
تو اینک لحظه ایی
آنی که باید بود
ومن در ژرفنای بودنت پنهان..
....
من از اعصار می آیم
از آنجایی که باید چشمهارا دادو آنک دید
از آنجایی که تن بارگرانی می شود بر دوش
از آنجایی که پارا دادو باید رفت
وتو اینی
تورا می فهمم ای اینک
وحجم بودنت را نیز
و آنچه بودی وهستی...
.......
من...
اما تو...
چه فرقی بین ما جاریست!!!!

 

ادامه مطلب...

نوشته شده در یکشنبه 91/4/11ساعت 8:19 عصر توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینی، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت ، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف ش ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در را زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوایی نداشتیم.می گفت نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد، هیچ وقت.
 
دستم چرب بود، اصغر در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود . صدای اصغر از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا. برای یک لحظه خشکم زد. ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. هم رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. خانواده ی اصغر اینجوری نبود، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم اصغر نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.
 
آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛
خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم.. چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید. . اصغر توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم. گفت حالا مگه چی شده؟ گفتم چیزی نیست، اما … در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم .تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند .وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
 
چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با اصغر حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟ حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:» من آدم زمختی هستم». زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها .
 
حالا دیگه چه اهمیتی داشت این سر دنیا وسط آشپزخانه ی خالی چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد آه بکشم. آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه.. میوه داشتیم یا نه …همه چیز کافی بود: من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک . پدرم راست می گفت. نون خوب خیلی مهمه . من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیت ش را می فهمی. نون سنگک خشخاشی دو آتشه هم یکی اش.

 

 


نوشته شده در یکشنبه 91/4/4ساعت 9:8 عصر توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به یک چالش ذهنی کشاند.

آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

 شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"
استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"

         شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"

 استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است"

شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.
شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"

        استاد پاسخ داد: "البته"

 شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"
  استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "

      شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.

  مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد..." شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"

     استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"

  شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است.
نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."

 در آخر مرد جوانا
ز استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود دارد؟"

 زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم.
ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد... اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."

 و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد.. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکی که در نبود نور می آید.

                            نام مرد جوان یا آن شاگرد تیز هوش کسی نبود جز ، آلبرت انیشتن



نوشته شده در دوشنبه 91/3/29ساعت 2:33 عصر توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

کشتی ای در طوفان شکست و غرق شد.و فقط دو مرد  توانستند به سوی جزیره ی بی اب  و علفی شنا کنند و نجات یابند.دو نجات یافته  دیدن که هیچ کاری نمی توانند بکنند.با خود  گفتند بهتر است از خدا  کمک بخواهیم..بنابر این دست به دعا شدند  و هر کدام به گوشه ای از جزیره رفتند .

مرد اول  از خدا غذا خواست.فردا مرد اول  درختی یافت و میوه ی ان را خورد
اما مرد دوم چیزی برای  خوردن نداشت..
هفته ی دوم مرد اول از خدا همسر و همدم خواست..
فردا کشتی دیگری غرق شد .زنی نجات یافت و به مرد رسید.در سمت دیگر مرد هیچ کس را  نداشت.
مرد  اول  ار خدا خانه و لباس و غذای بیشتری خواست.فردای ان روز  به صورتی  معجزه  اسا تمام چیزهایی را که خواسته بود  به او رسید.مرد دوم  هنوز  هیچ چیزی نداشت..
مرد از خدا کشتی خواست تا او  و همسرش را با خود ببرد..
فردا کشتی  ای امد و سمت  او لنگر انداخت.
مرد  خواست  به همراه همسرش جزیره را ترک کند و مرد  دوم را همان جا رها کند.
پیش خود  گفت:مرد حتما شایستگی نعمت های خدا را  ندارد .چرا که درخواست های او پاسخ داده نشد است.
پس همین جا بماند بهتر ازست.
زمان حرکت کشتی   ندایی  از اسمان ، پرسید:
چرا همسفر خود را در جزیره  رها میکنی؟؟
پاسخ داد:
این نعمت هایی را که بدست اورده ام همه  مال خودم هست.همه را  خود درخواست  کرده ام.
درخواست های او که پذیرفته نشد.پس لیاقت این چیزها را ندارد.
ندا،
مرد را سرزنش کرد و گفت :
اشتباه میکنی.
زمانی که تنها خواسته ی او را  اجابت  کردم .این نعمت ها به  تو رسید.
مرد با حیرت پرسید.از تو چه خواست؟که باید مدیون او باشم؟
ندا پاسخ داد..
از من خواست  که تمام خواسته های   تو را  اجابت کنم..


نوشته شده در سه شنبه 91/3/23ساعت 11:36 عصر توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

مادر  من فقط یک چشم داشت.من از  او متنفر بودم.او مایه ی خجالت من بود.
او برای  امرار معاش خانواده برای  معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت.
یک روز  اومده بود دم مدرسه ما تا من رو با خودش به خونه ببره.
خیلی  خجالت کشیدم.اخه اون چطور تونست این کار رو با من بکنه.
به روی  خودم نیاوردم.فقط با تنفر  نگاهش کردم و سریع از اونجا دور شدیم.
روز  بعد  یکی از همکلاسی ها  من  رو  مسخره کرد  و گفت  ایی ی ی ی ..مادر  تو فقط یک چشم داره.
فقط دلم میخواست یه جورذی خودم رو  گم و گور کنم.کاش  زمین دهن باز  میکرد و من رو می بلعید.
کاش مادرم یه جوری گم و گور می شد.
روز  بعد بهش گفتم :اگه واقعا میخوای  منو بخندونی و خوشحال کنی چرا نمی میری؟؟؟
او هیچ جوابی  نداد...
حتی یک لحظه  به حرفی که زدم فکر نکردم.چون خیلی  عصبانی بودم..
اح
ساسات او برای  من هیچ اهمیتی  نداشت.
دلم می خواست ازون خونه برم و دیگه کاری با اون نداشته باشم..
سخت درس خوندم و موفق شدم برای  ادامه تحصیل به سنگاپور برم..
اونجا  ازدواج کردم و خونه خریدم،ماشین،زن ،بچه ،زندگی...
از زندگی ،بچه ها و اسایشی که داشتم  خوشحال بودم..

تا یک  روز  که مادرم برای  دیدن من اومد .او سالها من رو  ندیده بود  و حتی  نوه هاشو..
وقتی  دم در  ایستاده بود بچه ها به او خندیدند و من سرش داد  کشیدم که چرا به اینجا اومده اون هم بدون دعوت و بی خبر..
سرش داد زدم:چطور  جرات کردی بیای  اینجا و بچه های منو بترسونی..گم شو ازین جا 
همین حالا..
او به  ارامی جواب  داد:اوه عذر  میخوام ،مثل اینکه ادرس رو اشتباهی  اومدم.و بعد فوری رفت و از  نظر ناپدید شد.

یک روز  دعوتنامه ای  درب خونه ی م ن اومد برای شرکت در جشن  تجدید دیدار دانش اموزان مدرسه..
ولی  من به همسرم به دروغ گفتم که یک سفر کاری دارم..
بعد از  مراسم رفتم به اون کلبه ی قدیمی خودمون البته از  روی کنج کاوی نه چیز دیگه ای..
همسایه ها گفتند  که مادرت مرده..
ولی من حتی  یک قطره اشک هم نریختم..
اونا یه نامه  بهم دادن که مادرم ازشون خواسته بود که بدنش به من..
ای عزیزترین پسرم.من همیشه به فکر تو بودم..منو ببخش که به سنگاپور  و خونه تو اومدم و بچه هاتو ترسوندم..
خیلی خوشحال شدم وقتی  شنیدم  داری میای  اینجا..
ولی ممکنه من نتونم از جام بلند شم و بیام تورو ببینم..
وقتی  داشتی بزرگ میشدی  ،ازین که دائم باعث خجالتت می شدم متاسفم..
اخه میدونی..وقتی تو خیلی کوچیک بودی   بر اثر  حادثه ای یک چشمت رو از  دست داده بودی...
به عنوان یک مادر  نمیتونستم  تحمل کنم که تو با یک چشم بزرگ بشی..

بنابراین مال خودم رو به تو دادم..برای  من باعث افتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم بجای من دنیای  جدید  رو ببینه..
با  همه ی عشق و علاقه ام  به تو..
مادرت

ولادت با سعادت حضرت فاطمه (س) و همچنین روز  مادر رو تبریک  میگم و امید وارم  سایه ی  هیچ مادری از سر فرزندانش  کم نشه و فرزندی  کنیم برای  مادرمون حتی  به اندازه ی یک لبخند...


نوشته شده در جمعه 91/2/22ساعت 11:28 عصر توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

با سلام خدمت دوستان عزیزم..

این بار هم تصمیم گرفتم یکی دیگه از داستان های واقعی  زندگیم رو بنویسم .یاد اوری برای خودم  که گرفتار هزار  رنگ دنیا  شدم  و بازی بی ارزش دنیارو خیلی خیلی جدی گرفتم غافل از اینکه هرلحظه  امکان رفتن از این خاک وجود داره اونم با دست خالی...و شاید  یه تلنگر کوچیک به شمایی که شاید مثل منی..
فکر کنم اکثر شما  داستان قبلیم رو خونده باشید..اگه هم نخوندید میتونید تو ارشیو  سال 90  و عنوان درد شیرین مراجعه کنید  و بخونید..ارزش خوندن رو داره..قبل از اینکه به اصل  داستان بپردازم یه داستان  کوتاهی رو  تعریف میکنم که خیلی جالبه  و داستان من هم بی ربط به این موضوع نیست..حتی  اگه این فقط ساخته ی ذهن  من و شما باشه  بازم به عنوان یه مقدمه  شنیدنش خالی از لطف نیست..

شخصی در خواب  می بینه که  عمرش رو به پایانه ، با  کلی التماس از خدا می خواد  که بهش فرصت بده  که کارهای ناتمومش رو تموم کنه..خدا هم بهش فرصت میده..وقتی از خواب بیدار میشه  موضوع خوابشو جدی میگیره  و میره  دنبال کارهای ناتمومش..یه مدت کوتاهی که میگذره بدون اینکه حتی نصف کاراشو تموم کنه از دنیا  میره و دستش از همه چی کوتاه میشه..اون طرف از خدا گله میکنه  که چرا اینقدر زود  میمیره ..خدا بهش میگه بنده ی من..تو از من فرصت خواستی  و من هم بهت فرصت دادم.. تو این مدت زمان بارها  قرار بود بمیری  ولی من نذاشتم و نخواستم..افتادن از  نردبان..مریضی و ...

و اما داستان من..
این بار  نمیدونم  اسمش رو چی بذارم..هرچی  خودتون گذاشتین  قبول..و شاید فرصت  دوباره  بد نباشه و  شاید هم یکی  از فرصت های دوباره برای بودن و دیدن و شاید  درس گرفتن...
ماجرای اینبارم به حدودا "6سال قبل برمیگرده ..زمانش دقیقا یادم نیست..فکر کنم بهار بود..
از محله ما  تو خود لاهیجان 4کیلومتر فاصله ست.. تا جایی که یادمه  همیشه سر مسافربردن  این تاکسی ها بحث بود  و الانم که 6سال  ازون رو میگذره  باز هم حل نشده موضوع  رفت و امدمون..
صبح تصمیم گرفتم برم  دانشگاه ، اول صبح راه افتادمو  یه رفت و برگشت نزدیکای  ظهر شد..اومدم  ایستگاه تاکسی که سوار شم و برم  خونه..مثل همیشه  تا ظرفیت تاکسی از هم محلی هام پر نشه  راننده ها  نمیرن..اون روز هم اصلا کسی نبود  ..خیلی منتظر شدم که کسی بیاد سوار شم و برم خونه..شاید 30دقیقه منتظر شدم.. نه خبری  از  مسافر بود  ، نه  راننده  ای مردانگی میکرد و  میبرد..خستگی 4ساعت  تو ماشین نشستن  رفتن دانشگاه و برگشتن یه طرف..گشنگی یه طرف ..انتظار یه طرف دیگه..
تو همین فکر و خیال ها بودم که یکی  از بچه های محل اومد  رفت تا چند متر بالاتر  داروخونه  و برگرده که جمعمون  دونفر بشیم و باز هم منتظر باشیم..
در همین مدت زمان  یکی دیگه از بچه محل هامون باموتور  کنارم ترمز زد و گفت بریم..با شرایطی که من داشتم  قطعا باید میرفتم..نمیدونم چرا نه اوردم و  گفتم منتظرم ..انتظار  خسته کننده رو به جون بخرم ولی سوار موتور  نشم...(خودم اون موقع موتور سواریم حرف نداشت)
این اقا تا یه نیش گازداد  بچه محلمون از  دارو  خونه اومد بیرون و  وقتی همو دیدند ..سوار شد  با  موتور رفت...باز  من موندم و انتظار..
چند دقیقه ای  که گذشت سوار  یه ماشین شخصی شدم و راه افتادم...تا وسط های راه که رفتیم..جاده شلوغ بود..ماشین ها به کندی  حرکت میکردند..خبر اوردند که تصادف شده..همه ناراحت شدیم..
وقتی به صحنه  رسیدیم..خیلی وحشتناک بود..موتور  و وانت شاخ به شاخ شده بودند..میگفتند  جفت سرنشین موتور مردند..
خلاصه رفتم  خونه و مثل همه ی ادمها که این چیزا  زود از  ذهنشون  پاک میشه فقط یه ا ه و حسرت از  ماجرا براشون  میمونه  مشغول  زندگی عادی  شدم.. استراحتو  کارگاه...
حدودای 5عصر بود که تو کارگاه نشسته بودم که یکی از  دوستام  اومد پیشم..گفت خبر داری؟گفتم چی؟
گفت فلانی  امروز  ظهر از شهر میومده و  تصادف کرده  با موتور..

انگار اب یخ ریختن سرم.. نه ناراحت بودم..نه شاد..اصلا   هیچی نمیفهمیدم...
میگفت  معلوم  نیست زنده بمونه یا نه..خیلی وضعش خرابه..
اون میگفت و من  به فکر این بودم که  من باید جای  وحید میبودم  رو  موتور...اون دقیقا  جای منی نشست که   تا امروز   نمیدونم چرا اون لحظه  بجای  بله ..نه  گفتم...
حد فاصله ی یه حادثه و یه فرصت دوباره  یه بله و نه گفتن...چی  اسمی  میتونم رو این ماجرا بذارم جز این که اینم یه فرصت  دوباره برای  بودن و ادم شدنه...فرصت هایی که  واسه  همه ی ما تو زندگیمون پیش میاد  ولی  خیلیامون  نمیبینیم و  اون دنیا باز  طلبکار خداییم که چرا بهم فرصت ندادی..
وحید دوستم، همکلاسیم..مدت ها  تو کمای مطلق بود..چند بار  خواستند  دستگاه رو از بدنش قط کنند..ولی تقدیر خدا به رفتنش رقم نخورد..ضربه ای  که به سرش خورد کرد بعد بهوش اومدنش باعث عدم تعادل روحی و روانی شده بود..یه حالت  دیوانگی..
کم کم  زیر نظر پزشک به زندگی عادی  برگشت ولی باز هم  تندی  رفتارش گاهی  کنترل نکردن  عصبانیتش اثاریه  که بعد 6سال هنوز باهاشه..
نمیدونم  این ماجرا رو چطوری تفصیر کنم..اینکه خدا خواسته به من نشون بده این فرصت هارو، وحید باید تنبیه میشده ،یا یه فرصت دیگه بهم بده، چرا باید  من سوار موتور نمیشدم..چرا باید یکی دیگه  سر  جای من مینشست..اصلا چرا باید  وحید بله میگفت و میرفت.  نمیدونم..
میگن فهمیده بودن خیلی سخته  چون ادم خیلی چیزارو  میفهمه  و این فهمیدن خیلی ادمو  اذیت میکنه.بعد  این ماجرا چندین و چند  ماجرای سخت تر  از این دوتا برام اتفاق افتاد که  بعدا  حتما براتون مینویسم..البته اگه عمری بود..
کی میدونه ،شاید  فرصت بعدی درکار نباشه،پس بهتره همین جا  از همتون حلالیت بطلبم ..اینطوری بهتره ..
زیاد  گفتم...امیدوارم هرکی که این مطلب رو میخونه به بهونه ی دیدن اسمونم شده سرشو بالا بگیره و خدارو شکر کنه که هنوز زنده ست و فرصت داره  که تغییری تو نوع فکر و زندگیش ایجاد  کنه..
ببخشید  سرتون رو درد اوردم...
شادبودنتون ارزومه..

یا علی



نوشته شده در چهارشنبه 91/2/13ساعت 12:19 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

پیامبر اکرم (ص) می فرمایند 15 بلا برای سبک شمردن نماز می باشد

شش بلا در دنیا :
1- برکت از عمر او گرفته می شود
2- برکت از روزی او گرفته می شود
3- سیمای خوبان (نور محمدی) از او گرفته می شود
4- هر کار خوبی بکند ماجور نخواهد بود (هیچ اجری ندارد)
5- دعایش مستجاب نمی شود
6- بهره و نصیبی از دعای خوبان نمی برد

سه بلا در هنگام مرگ :
7- خوار و ذلیل می میرد
8- گرسنه می میرد
9- تشنه می میرد

سه بلا در قبر (برزخ) دامنگیر می شود
10- خداوند تبارک و تعالی ، ملکی را مامور می کند تا بر اضطرابش بیندازد
11- قبر بر او تنگ می شود
12- قبر بر او تاریک می شود

سه بلا در روز قیامت دامنش را می گیرد
13- خداوند ملکی را مامور می کند تا او را در برابر سایر خلایق بر زمین بکشد
14- حسابش در روز قیامت سخت می شود
15- خدا در روز قیامت به وی نظر لطف نمی کند


نوشته شده در چهارشنبه 91/2/6ساعت 11:17 عصر توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

نشسته بودند دور هم خرما می خوردند.
هسته خرماهایش را یواشکی می گذاشت جلوی علی(ع).
بعد از مدتی گفت: «پرخور کسی است که هسته خرمای بیشتری جلویش باشد.»
همه نگاه کردند. جلوی علی(ع) از همه بیشتر بود.
علی(ع) گفت: «ولی من فکر می کنم پرخور کسی است
که خرماهایش را با هسته خورده.» همه نگاه کردند. جلوی پیامبر(ص) هسته خرمایی نبود.

 الخزائن، ملا احمد نراقی


نوشته شده در پنج شنبه 91/1/31ساعت 12:9 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

اگرشب هنگام کسی را مشغول گناه دیدی،فردا به آن چشم نگاهش مکن; شاید سحر توبه کرده

باشد و تو ندانی...

امام علی(ع)


نوشته شده در دوشنبه 91/1/28ساعت 12:3 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم عجل لولیک الفرج..
اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً
وَناصِراًوَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً
وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

اللهم صل علی محمد و آل محمد


نوشته شده در جمعه 91/1/11ساعت 12:37 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

<      1   2      

قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت