سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بــــــه سـمــتــــــــ رهایــــــــــــی

روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: «خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟»
خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد،
افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد.
خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است"، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند،
مرد روحانی گفت: "خداوندا نمی فهمم؟!"، خداوند پاسخ داد: "ساده است،
 فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند،
در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!"

هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد(ص) وفات می یافت نیز به شما می اندیشید،
 گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید،
زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.


نوشته شده در چهارشنبه 90/4/15ساعت 11:58 عصر توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

آورده اند که شیخ جنید بغدادی به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او می رفتند شیخ از احوال بهلول پرسید . مریدان گفتند او مرد دیوانه ای است . شیخ گفت او را طلب کنید و بیاورید که مرا با او کار است . تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند و شیخ را پیش بهلول بردند . چون شیخ پیش او رفت دید که خشتی زیر سر نهاد و در مقام حیرت مانده شیخ سلام نمود بهلول جواب او را داد و پرسید کیست ؟ گفت من جنید بغدادی ام بهلول گفت تو ای ابوالقاسم که مردم را ارشاد می کنی آیا آداب غذا خوردن خود را می دانی ؟ گفت : بسم الله می گویم و از جلوی خود می خورم . لقمه کوچک برمی دارم . به طرف راست می گذارم آهسته می جوم و به لقمه دیگران نظر نمی کنم . در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی شوم .هر لقمه که می خورم الحمد لله می گویم و در اول و آخر دست می شویم . بهلول برخواست و گفت : تو می خواهی مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز آداب غذا خوردن خود را نمی دانی و به راه خود رفت .

پس مریدان شیخ گفتند یا شیخ این مرد دیوانه است . جنید گفت : دیوانه ای است که به کار خویشتن هشیار است و سخن راست را از او باید شنید و از عقب بهلول روان شد و گفت مرا با او کار است . چون بهلول به خرابه ای رسید باز نشست . بهلول باز از او سوال نمود تو که آداب طعام خوردن خود رانمی دانی آیا آداب سخن گفتن خود را می دانی ؟ گفت : سخن به قدر اندازه میگویم و بی موقع و بی حساب نمی گویم و به قدر فهم مستمعان می گویم و خلق خدا را به خدا و رسولش دعوت می نمایم . چندان سخن نمی گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می کنم پس هرچه تعلق به آداب کلام داشت بیان نمود . بهلول گفت : چه جای طعام خوردن که سخن گفتن نیز نمی دانی . پس برخواست و به راه خود برفت .
مردیان شیخ گفتند این مرد دیوانه است تو از دیوانه چه توقع داری . جنید گفت : مرابا او کار است شما نمی دانید . باز به دنبال او رفت تا به بهلول او رسید . بهلول گفت تو از من چه میخواهی تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی دانی آیا آداب خوابیدن خود را می دانی ؟ گفت آری می دانم . چون از نماز عشا فارغ می شوم داخل جامه خواب می گردم پس آنچه آداب خوابیدن بود که از بزرگان دین رسیده بیان نمود .بهلول گفت : فهمیدم که آداب خوابیدن هم نمی دانی خواست برخیزد جنید دامنش را گرفت و گفت ای بهلول من نمی دانم تو قربه الی الله مرا بیاموز . گفت تو ادعای دانایی می کردی ؟ شیخ گفت : اکنون به نادانی خود معترف شدم .

بهلول گفت :
اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل شام خوردن آن است که لقمه حلال را باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جای آوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل می شود . و در سخن گفتن باید اول دل پاک باشد و نیت درست باشدو آن سخن گفتن برای رضای خدا باشد و اگر برای غرضی یا برای امور دنیوی باشد یا بیهوده و هرزه باشد به هر عبارت که بگویی وبال تو باشد پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکتر باشد و در آداب خوابیدن اینها که گفتی فرع است . اصل این است که در دل تو بغض و کینه و حسد مسلمانان نباشد . حب دنیا و مال در دل تو نباشد و در ذکرحق باشی تا به خواب روی .
جنید دست بهلول را بوسید و او را دعا کرد و مریدان که حال او را بدیدند که او را دیوانه می دانستند خود را و عمل خود را فراموش کردند و از سر گرفتند .

نتیجه آن است که هر فرد بداند از آموختن آن چیزی که نمی داند ننگ و عار نباید داشت، چنانچه شیخ جنید از بهلول آداب خوردن ، سخن گفتن و خوابیدن را آموخت ..


نوشته شده در جمعه 90/4/3ساعت 11:58 عصر توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه ای که از چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار می گیرد و آدم هایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند.آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه، زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید. بگذارید آن را بستر زندگی بنامم. بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند
چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب، چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است. قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلب جز خاطره ی دردهایی پیاپی و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد. خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند و کمکش کنید تا زنده بماند و نوه هایش را ببیند. کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه می کند. استخوان هایم، عضلاتم، تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را بهپاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.
هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلول هایم را اگر لازم شد، بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود.
آنچه را که از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید، تا گلها بشکفند.
اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم، ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند.
گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید. عمل خیری انجام دهید، یا به کسی که نیازمند شماست، کلام محبت آمیزی بگویید.


اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند...

 


نوشته شده در جمعه 90/3/27ساعت 11:28 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

بی حضور چتر دستانت ببین یعقوب وار
مانده ام امشب دوباره زیر باران دلم

خوب می دانی زلیخای جنون با من چه کرد
پاره شد در ماتم عصمت گریبان دلم

نوح من ! خاصیت عشق است امواج بلند
کشتی ات را بشکن و بنشین به طوفان دلم

کی بهارت می وزد بر گیسوان حسرتم
کی نگاهت می شود ای خوب مهمان دلم ؟

تا بگویی با من از عریانی اندوه خویش
تا بگویم با تو از اسرار پنهان دلم

بوی پیراهن مرا کافی است تا روشن شود
چشم تاریک و شب خاموش کنعان دلم



چه ارزویی زیباتراز این :

اللهم عجل لولیک الفرج..

اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ 

وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَ ناصِراًوَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً

وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

اللهم صل علی محمد و آل محمد


نوشته شده در جمعه 90/3/20ساعت 12:3 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

 کشاورزی تعریف می کنه: زمانی که کار کشاورزیمون تموم شد.گندم ها رو پهن کردیم تا هر کس سهم خودشوبرداره..در همین موقع که در حال استراحت بودیم..زنبوری اومد و یک دانه گندم براداشت و برد..دوباره اومد و یه دانه دیگه هم برداشت و برد..و چندین بار این کارو کرد تا این که ما کنجکاو شدیم..این که زنبور به شیره گلها علاقه داره...که دانه هار کجا می بره؟؟؟؟؟خلاصه دنبال زنبور رفتیم دیدم زنبور گندمهارو کنار یه دیوار خرابه که در اونجا گنجشک  نابینایی بود می برهو و گنجشکبا شنیدن صدای زنبور دهانش رو باز می کنه و زنبور هم گندم ها رو تو دهن گنجشک می اندازه...
.............................................................

از حضرت ایت الله بهجت نقل شده است که می فرماید:
در دوران جوانی در محله ما نابینایی بود که تمامی سوره ها و ایات قران را نشان می داد..وبدون این که ببیند تمامی ایات رانشان میدهد..حتی شماره ایه و اسم سوره ها صفحه های قران و.
ایشون می گن یه روز برای ازمایش و اذیت مرد نابینا یه سوال ازش پرسیدم و خواستم فلان ایه رو به من نشون بدن.قران رو باز کردن و به من نشون دادن.من هم به دروغ گفتم که اشتباه نشون داده ...باحالتی برافروخته رو به من کرده.وگفتن که مگر کوری نمی بینی
...........................................................

در زمان جنگ ایران و عراق عده ای زا علمای ایران خدمت حضرت ایت الله بهجت رسیدند و در خواست نمودن که اقا شما کاری بکنید که این مرد(صدام)سقوط کند یا از بین برود...ایشون فرموده بودن در نزد ما اورادی و اذکاری وجود دارد که اگرخوانده شود به او مهلت داده نخواهد شد..ولی مصلحت نیست.... حضرت صاحب الزمان(عج)مصلحت نمی داند و خدا وند مشیتش تعلق نگرفته  که وی حالا سرنگون شود

..........................................................

روزی فرعون در کنار قصر خودش مشغول عیشو نوش بود که شیطان بر او ظاهر میشه..فرعون به شیطان می گه می تونی این انگور هایی که تو دستمه رو تبدیل به طلا کنی..شیطان تو یه چشم بهم زدن این کارو می کنه..دوباره می گه می تو نی قصرم رو  تبدیل به طلا کنی..شیطان این کارو هم انجام می دیه..فرعون که از این کار به شدت بهت زده شده بود رو به شیطان کردو گفت ..عجب هنر مندی هستی!!!!!شیطان در اون لحظه ضربه ای به فرعون زد و گفت: مرا با این همه هنر به خدمت گذاری و نوکری نپذیرفتن.. تو چطور دشمنی خدا می کنی؟؟؟؟؟؟؟
..........................................................

مطلبی جالب درباره خانه خدا...
اگه کره زمین رو به دو نیم تقسیم کنیم خانه کعبه درست در وسط زمین قرار داره..بطوری که در ساعت 12ظهر خانه کعبه هیچ سایه ای نداره.وخورشید درست در مرکز زمین و بالای سر خانه خداست..و مطلب دیگه این که..هر گوشه از کعبه یکی از جهات شمال .جنوب.مشرقو مغرب رو نشون میده....

.........................................................

روزی مردی زیر درخت گردویی خوابیده بود و در باره  طبیعت و چیزای درونش فکر می کرد..ناگهان توجش به خربزه های بزرگی جلب شد که روی زمین بود..یه خورده تعجب کرد که چرا خربزه هایی به  این بزرگی روی زمین و به روی ساقه های بسیار نهیفی  قرار دارند و گردوی به این کوچکی به روی درختی به این عظمتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
در حال فکر کردن به این موضوع بود که ناگها ن گردویی به سر ش م خوره ..رو به اسمون می کنه و میگه خدایا حکمتت رو شکر اگه بجای  گردو خربزه روی درخت بود که من مرده بودم!!!!!!
........................................................

از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چه بنا کردی؟
گفت : چهار اصل
1- دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم
2- دانستم که خدا مرا میبیند پس حیا کردم
3- دانستم که کار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش کردم
4- دانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم

 .......................................................

 از شیخ ابوعلی سینا که سرآمد حکمای ایران است پرسیدند: آیا از خود کسی را داناتر دیده ای یا نه ؟
 گفت: بلی. روزی نزد زرگری نشسته بودم که کودکی آمد و از زرگر آتش خواست.
 استاد به او گفت: برو ظرفی بیاور و آتش ببر.
 آن کودک گفت: ظرف لازم نیست و می توانم بدون ظرف آتش ببرم.
 من و استاد زرگر در تعجب بودیم تا به چه وسیله ای آن کودک می تواند آتش ببرد.
 پس به او گفتم: چگونه می توانی آتش ببری ؟
 آن کودک مقداری خاکستر در کف دست گذارد و آتش را روی آن نهاد و ببرد.
 به هوش و دانایی آن کودک آفرین گفتم .

 




نوشته شده در پنج شنبه 90/2/29ساعت 12:13 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

چرا می گوییم 120 سال زنده باشی ؟ برای چه نمی گوییم 150 یا 100 سال یا ...
 

در ایران قدیم، سال کبیسه را به این صورت محاسبه می کردند که به جای اینکه هر 4 سال یک روز اضافه کنند و آن سال را سال کبیسه بنامند (حتما  می دانند که تقویم فعلی که بنام تقویم جلالی نامیده می شود حاصل زحمات خیام و سایر دانشمندان قرن پنجم هجری است) هر 120 سال، یک ماه را جشن می گرفتند و در کل ایران، این جشن برپا بود و برای این که بعضی ها ممکن بود یک بار این جشن را ببینند و عمرشان جواب نمی داد تا این جشن ها را دوباره ببینند (و بعضی ها هم اصلا این جشن را نمی دیدند) به همین دلیل، دیدن این جشن را به عنوان بزرگترین آرزو برای یکدیگر خواستار بودند و هر کسی برای طرف مقابل آرزو می کرد تا آنقدر زنده باشی که این جشن باشکوه را ببینی، و این، به صورت یک تعارف و سنتی بی نهایت زیبا درآمد که وقتی به هم می رسیدند بگویند 120 سال زنده باشی..


 


نوشته شده در سه شنبه 90/2/20ساعت 11:24 عصر توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی:

اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!

دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی !

سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی !!!

پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من  می توانم این کارها را انجام  دهم؟


لقمان جواب داد :

اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد . 

اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است . 

و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست...


نوشته شده در سه شنبه 90/2/6ساعت 12:48 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

خداوندا"حکمت قدمهایی را که برایم برمیداری برمن اشکار کن , تا درهایی را که بسویم میگشایی, ندانسته نبندم و درهایی را که برویم میبندی به اصرار نگشایم...


نوشته شده در پنج شنبه 90/2/1ساعت 11:20 عصر توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

سفیانی از اولاد خالد بن یزید بن ابوسفیان است و مرد آبله روی سر بزرگی است که در چشم او نقطه ی سفیدی است و از ناحیه ی دمشق و از وادی (یابس) خروج میکند و از دیدن عَلَم او همه کس میگریزد و داخل دمشق میگردد و تقریبآ در حدود یکماه سی هزار لشکر جمع میکند و علامت خروج سفیانی این است که زلزله ای در دمشق رخ میدهد و دیوار مسجد از جانب غربی فرو می ریزد. سپس (ابقع) از مصر، (اصهب) از جزیره ی عرب، و (اعرج) از مغرب و (قحطانی) ملقب به (منصور) از یمن که او را یمانی گویند خروج می نمایند و تا یکسال با سفیانی قتال مینمایند و بعد از آن مغلوب میگردند و شکست میخورند و سفیانی خرابی بسیار و قتل و غارت زیادی بر روی زمین میکند. پس از آن حضرت مهدی( علیه السلام) با یارانش به تعداد سپاهیان اسلام در جنگ بدر یعنی سیصد و سیزده نفر به روایتی در روز عاشورا در مکه مکرمه ظاهر می گردند. سپرهای آنان پلاسی باشد که بر روی شتر اندازند. سپس خبر ظهور آن جناب در کوفه به سفیانی میرسد پس آن لعین لشکری به جنگ آن حضرت میفرستد و ایشان بعد از قتل و غارت مدینه ی منوره از آنجا بیرون میروند و در این هنگام به خواست خدا همه آنان در جایی به نام صحرای بیداء در زمین فرو میروند به جز دو نفر به نام ها (بشیری) و (نذیری) که اولی بشارت فرو رفتن سپاهیان سفیانی را به امام (علیه اسلام) میرساند و دومی همانطور که از نام آن آشکار است هشدار و خبر فرو رفتن افراد را به سفیانی خبر میدهد. پس مهدی (عجل الله تعالی فرجه) از شنیدن این خبر مسرور میگردد و از مکٌه معظمه بیرون آمده، مدینه طیبه و بلاد حجاز را فتح مینماید و سفیانی در در مشق سکنی نماید و لشکری به فتح خراسان فرستد و از ماوراء النٌهر منصور نامی که لقب او حارث باشد و نصرت و یاری آل محمد(صل الله علیه و آله) را میکند ظاهر گردد و اهل خراسان گرد او را گرفته و محاربات عظیمی در بین ایشان و لشکریان سفیانی در یون و دولاب واقع شود و چون قتال ایشان به طول انجامد سید هاشمی با حسنی که پسر عمٌ حضرت مهدی (علیه السلام) است و در کف دست خود خالی دارد بیعت نماید و علمهای سیاه کوچک به همراه لشکرهای خراسانی و طالقانی را با خود دارند.
سر لشگر ایشان مردی چهار شانه، زرد رنگ و تنگ ریشی ایست که نام او شعیب بن صالح تمیمی است با پنج هزار نفر که کوههای بلند را از هم می پاشند و امر سلطنت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را فراهم و مهیٌا میسازند.
رسول خدا حضرت محمد (صل الله علیه و اله) در مدح او فرمود")چون شنیدید که علمهای سیاه از خراسان رو کرده است، پس بروید به سوی آنها هر چند بر سینه و بالای برف باشد.")

و امیر المؤمنین حضرت علی بن ابیطالب (علیه السلام) فرمودند: اگر من در صندوقی قفل می بودم هر آینه آن قفل را می شکستم و به آن مردم ملحق میشدم. و در روایت دیگری از امام محمد باقر (علیه السلام) آمده که فرمود: از برای خدا گنجی است در طالقان، نه از طلا و نه از نقره بلکه ایشان دوازده نفرند که شعار ایشان احمد احمد است و سردار ایشان جوانی است از بنی هاشم که بر آستر اشهبی سوار است و عصابه ی سرخی بر سر بسته و گویا میبینم که از فرات عبور مینماید. پس چون آوازه ی او بشنیدید به سوی او بشتابید هر چند در برف باشید.پس آن سید حسنی با لشگر چنینی در استخر بیضاء با لشکر سفیانی ملاقات مینماید و محاربه ی عظیمی آغاز میگردد. اسبان به خون دلاوران غوطه میخورند در این اثناء لشگری از سوی سیستان با سرداری از بنی عدی به امداد و تقویت ایشان می آید و بر سفیانی غالب میگردند و پیروز میشوند. پس آن سیّد با لشگریانش به همراه علم های سیاهشان روانه دجله میشوند و لشگر سفیانی را که در کوفه باشند را می گرزانند و اسیران کوفه و بصره را از ایشان میگیرند.
در این هنگام لشگر سید حسنی و لشگر سفیانی از عراق و لشگر حضرت مهدی (علیه السلام) از حجاز رو به یکدیگر به شام میروند در عرض راه لشگریان سید حسنی از لشگریان سفیانی پیشی میگیرند و زودتر به شام میرسند و سپس سرداری را به امداد و استقبال مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) میفرستد و آن سردار در زمین حجاز به شرف خدمت آن حضرت میرسد و با آن جناب بیعت کرده و به شام می آیند.
سفیانی که از عین عشرت و غرور به فسق و فساد مشغول است و مطلقآ از فرو رفتن لشگرش در زمین بیداء ملول و غمگین نگردیده است و همچنان اظهار کفر مینماید، در مسجد دمشق مجلس شراب میچیند و در میان روز در محراب مسجد با زنان مقاربت نموده در حضور مردمان ایشان را بر دامان خود می نشاند و در معصیت اصرار را به حدی میرساند که روزی مردی از مسلمانان او را منع مینماید و خبر از حرمت این امور در مسجد میدهد، فی الفور برخواسته و گردن او را در مسجد میزند و قوم او را به قتل میرساند که در این هنگام باد تند و قهر و غضب الهی می ورزد و منادیی از آسمان ندا میدهد که: ای ایٌها الناس؛ خدای عز ٌ و جل دولت جبار و منافقین و پیروان آنان را منقطع نمود و بهترین امت حضرت محمد (صل الله علیه و آله)، مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را بر شما والی گردانید، پس به خدمت او بشتابید و به آن جناب ملحق گردید.
سپس آن سید حسنی با دوازده هزار نفر از وادی القراء به شرف خدمت آن حضرت مشرف گردند و آن سید به خدمت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) از برای امتحان و از این رو که به اصحاب خود ثابت گرداند که این شخص همان مهدی فاطمه (سلام الله علیها)است، رو به حضرت کرده و میگوید:
ای مرد من از تو سزاورتر به این لشگرم، زیرا من فرزند امام حسن عسگری (علیه السلام) و همان مهدی موعود می باشم.
پس حضرت صاحب الزمان میفرماید: نه چنین نیست، مهدی فرزند فاطمه (سلام الله علیها) من هستم. پس سید حسنی گوید: اگر علامتی برای مهدویٌت خود و اثبات اینکه تو مهدی هستی داری من با تو بیعت خواهم کرد. پس مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) اشاره به مرغی می فرماید که از هوا می آید و به دست او می نشیند و چوب خشکی را بر زمین مینشاند فی الفور سبز میگردد و برگ میدهد.
در روایتی در دیگر از شخصی به نام مفضل بن عمر آمده است که:
از حضرت صادق (علیه السلام) وارده شده که: وقتی خبر آمدن حضرت مهدی (علیه السلام) به سید حسنی میرسد به سپاهیانش میگوید:
بیایید برویم و ببینیم که این مرد (مهدی) کیست و چه میخواهد، در حالی که به والله قسم خود سید حسنی میداند که  او مهدی آل محمد(صل الله علیه و آله) است، امٌا جریانش این است که میخواهد حقیقت آن حضرت را به سپاهیانش ظاهر سازد.
پس حسنی در برابر مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) می ایستد و میگوید:
اگر راست می گویی که تویی مهدی آل محمد (صل الله علیه و آله) پس کجاست عصای جدّت رسول الله (صل الله علیه و آله) و انگشتر و بُرد و زره او که فاضل می نامیدند و عمامه اش که سحّاب میگفتند و حمارش که یعفور نام داشت و براق کو؟ و مصحف امیر المؤمنین کجاست؟
پس آن حضرت همهْ آن موارد را حاضر گرداند و عصای آدم (علیه السلام) و انگشتر سلیمان و تاج او و اسباب عیسی و میراث جمیع پیامبران(که سلام و صلوات خدا بر آنان باد) را نیز به می نمایاند و عصای رسول الله را بر سنگ صلبی نصب کند، در ساعت درخت بزرگی میشود که جمیع لشگر را سایه اندازد پس سید حسنی گوید:
الله اکبر! دست خود را باز کن تا با تو بیعت نمایم ای فرزند رسول خدا (صل الله علیه و آله). پس با تمام لشگریانش با آن حضرت بیعت نمایند به جز چهل هزار نفر از زیدیّه که با لشگر باشند و مصحفها در گردن آویزان کرده گویند:
اینها همه سحر بزرگی هستند پس حضرت مهدی (علیه السلام) تا سه روز ایشان را نصیحت و معجزات با هرات اظهار فرماید و سودمند نگردد، آنگاه همه را به قتل میرساند؛ پس لشگرها را بر سر سفیانی فرستد تا آنکه او را بگیرند و در دمشق بر روی صخره ی بیت المقدّس ذبحش نمایند...


منبع حدیقه الاحبا


نوشته شده در جمعه 90/1/19ساعت 11:59 عصر توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

حضرت محمد (ص)فرمودن یا علی!بهشت بر جمیع انبیاء و پیغمبران حرام است تا زمانیکه من وارد بهشت شوم..و همچنین بهشت بر جمیع جانشینان پیامبر  حرام است مگر تاان زمان که تو وارد بهشت شوی..و بهشت بر جمیع امتهای گذشته حرام است مگر ان زمان که امت من وارد بهشت شوندو بهشت بر امت من حرام است مگر از برای انها که اعتراف  بر امامت و دوستی تو داشته باشند..بعد فرمود یا علی!بحق ان کس که مرا پیغمبر فرستاد وارد بهشت نخواهد شد مگر کسیکه در دل  اقرار به دوستی تو و اهل بیت تو نماید..

سفینه البحار..شیخ عباس قومی


نوشته شده در چهارشنبه 90/1/17ساعت 11:53 عصر توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

<      1   2   3   4      >

قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت