سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بــــــه سـمــتــــــــ رهایــــــــــــی

خدا یا خودت

داستان زیر در مورد کوهنوردیست که می خواست از بلند ترین کوه ها بالا برود..
پس از سالها  تلاش و اماده سازی  ماجرای خود را اغاز کرد ولی از انجا که افتخار این کار  را تنها برای خود می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا رود..
او سفرش را وقتی آغاز کرد که  هوا رفته رفته  رو به تاریکی میرفت. ولی قهرمان ما به جای انکه چادر بزند و  شب را  در چادر به روز برساند به  صعودش ادامه داد تا اینکه هوا کاملا تاریک شد. بجز تاریکی چیزی دیده نمی شد..سیاهی تاریکی همه جا را پوشانده بود و مرد نمی توانست جایی را ببیند حتی ماه و ستاره ها نیز پشت انبوهی از  ابر پنهان شده بود. کوه نورد همان طور  و در همه تاریکی بالا می رفت. چیزی به فتح قله نمانده بود ناگهان پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام تر به پایین سقوط کرد. سقوط همچنان ادامه داشت و او در ان لحظات سرشاز از ترس و هراس تمامی خاطرات بد و خوب زندگی اش ....
به این فکر می کرد چقدر به مرگ نزدیک است که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده  و درر میان زمین و هوا مانده است..حلقه  شدن طناب به دور کمرش مانع از سقوط کاملش شده بود در آن لحظات سنگین سکوت چاره ای جز فریاد زدن نداشت...

خدایا کمکم کن...     خدایا
ناگهان  صدایی از دل اسمان  پاسخ داد...            از من چه می خواهی؟؟
نجاتم بده                           ندا امد ..واقعا فکر می کنی می توانم نجادت بدهم
البته                       تو تنها کسی هستی که می تونی نجاتم بدهی
 صدا گفت :      پس طناب دور کمرت را ببر!!!
یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را  فرا گرفت و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد  و ان را رها نکند.روز بعد گروه نجات جسد منجمد شده  یک کوه نورد را پیدا کردند که به طناب دور کمرش حلقه شده بود...
در حالی که تنها  یه متر  از زمین فاصله داشت...

 ما تا چه حد به طناب پوسیده ی زندگیمون چسبیده ایم..
چقدر تو سعود و سقوط زندگی اعتقاد و ایمان به خدا  داریم..



نوشته شده در پنج شنبه 87/12/29ساعت 12:15 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

اویس  قرنی کیست؟؟

گفته اند در بهشت ,خواجه کائنات حضرت محمد (ص) از کوشک خود بیرون می اید و گویی  کسی را طلب می کند خطاب می شود ای رسول من ,چه کسی را می طلبی? عرض می کند اویس را…ندا می ایدنگران نباش تو او را نخواهی دید.همان گونه که در دنیا ندیدی..عرض  می کند.پروردگارا  مگر او کجاست. فرمان می  رسد..فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر..کنایه از این که در نزد من است.سوال کرد او مرا می بیند?پاسخ می دهد کسی که مرا ببیند چه  حاجت که تو را ببیند!!آن قبله ی تابعین آن افتاب پنهان اویس قرنی رحمت الله علیه است که  حضرت محمد(ص)می فرماید او  در نیکویی از بهترین تابعین است و کسی را که  رحمه العالمین ثنا گفته باشد.کجا زبان من از عهده  وصف او براید؟ گهگاه رسوال الله  رو به سرزمین  یمن می کرد و می فرمود..(انی لاجد الرحمن من قبل الیمن )بوی خدای را از جانب یمن  همی شنوم..
همچنین  رسوالله می فرماید:فردای قیامت خداوند هفتاد هزار فرشته به صورت  اویس در می اورد تا اویس در میان انها مبعوث و محشور شود و با انها وارد بهشت شود تا  هیچ کس از بندگان  نداند که اویس کدامیک  از انهاست همچنان که در دنیا بطور  پنهانی  پروردگار را عبادت می نمود , و خود از  از خلق خدا دور نگه می داشت.در اخرت نیز   بایستی از چشم دیگران دور  محفوظ باشد و باز  اورده اند که رسول الله فرمود:در امت من مردی  است  که در محشر به عدد موی  گوشفندان ربیعه  و مضر شفاعت  گنهکاران را خواهد نمود.صحابه عرض کردن این شخص  کیست ؟ فرمودند:  اویس و در قرن  زندگی می کند. .گفتند او تورا دیده است؟ فرمود: به چشم سر و ظاهر نه گفتند  جای شگفتی ست چنین عاشقی چگونه به دیدار شما  نشتافته است ؟! فرمود.به دو جهت. حال بندگی او را  از همگی بریده است.دیگر تعظیم شریعت من..            اورا مادری نابینا و مومنه ست که از پای افتاده است.او در روز شتر بانی می کند و مزد آن را خرج خود و مادرش می کند..رسول الله فرمود..( احب الاولیا الی الله  الاتقیا الاخفیاء)...عاشق ترین مردم به خدا پرهیزگارانند و دور از چشم خلق هستن..        گفتند یا رسول لله  این مطلب را در خود نمی یابیم..او شتر بانی در یمن است   قدم در قدم او نهید..              
اورده اند که چون پیامبر (ص) رحلت   فرمودند جماعتی از مسلمانان به  همراه  امام علی  (ع) در کوفه  از اهل  قرن  راغ اویس را گرفتند. و راز او فاش گشت.چون اهل  قرن باز گشتند  اویس را گرامی داشتند.اویس دلیل آن را نمی دانست  به همین جهت گریخت  و به کوفه  رو اورد.بعد ان  دیگر اویس را کسی ندید مگر هرم بن  حیا ن که نقل می کند..
چون حدیث  زهد او را  شنیدم و  دانستم که شفاعت او در ردگاه حق پذیرفته است ارزو داشتم اور را  بیابم..   به کوفه امدم . اور ا جویا شدم در کنار فرات  او را یافتم که وضو می گرفت و با اوصافی که از او شنیده بود او را شناختم . نزدش رفتم و سلام کردم.او جواب داد..گفتم  پروردگار تو را بیامرزد  و بر تو رحمت  اورد  ای اویس..چگونه ای.. گفت خدا تورا زندگی دراز دهد ای هرم بن  حیان ..چه کسی تورا  به سوی من رهنون کرده است..گفتم نام  مرا از کجا می دانی در حالی که تا به حال مرا ندیده ای؟؟گفت .ان کس خبر داده است که بر همه  دانا  و از همه با خبر تر است..گفتم برای من حدیثی از پیامبر (ص) نقل کن .گفت من تا بحال او را ندیده ام اما اخبار او را از دیگران شندیه ام.. من نمی خواهم محدث باشم این شغل من نیست..
گفتم ایه ای از قران بخوان تا از زبان تو بشنوم..
گفت  اعوذ  بالله  من الشیطان الرجیم و زار گریست..پس گفت چنین فرماید حق تعالی ..
(و ما خلقت الجن  و الانس الا لیعبدون و ما خلقنا السموات والارض و ما بینهما لا عبین و ما خلقنا هما بالحق و لکن اکثرهم لایعلمون)
جن و انس را  نیافریده ام  مگر برای  انکه مرا بشناسند و عبادت کنند و زمین و اسمان ها را بیهوده نیافریدم..انها را جز به حق نیافریده ام اما بیشتر ناباوران این را نمی دانند..
گفت چه چیز تورا به اینجا کشانده..گفتم  با تو انس گیرم و با تو بسر برم..گفت هر گز نمی دانستم کسی که  خدای  عزو جل را شناخته باشد با غیر او  با انس گیرد..هرم گفت اینک مرا وصیتی کن.. گفت ای حرم چون خوابیدی مرگ را  زیر بالین خود احساس  کن  و چون بیدار گشتی ان را مقابل چشمانت ببین..در  کوچکی گناه  هیچگاه منگر..ان را بزرگ بشمار تا  عاصی نشوی و بدان اگر گناه را کوچک شماری خدای را  کوچک شمردی..
گفتم کجا زندگی کنم..گفت در شام..        گفتم وصیتی دیگر فرما..                        گفت ای پسر حیان..ادم و حوا, نوح ,ابراهیم  و موسی و محمد  (ص) مردند و گفت ما نیز  از جمله ی مردگانیم..پس صلواتی  فرستادو دعایی خواند و گفت وصیت من ان است که کتاب  خدای را سر لوحه ی خود قرار دهی و راه اهل  صلاح را در پیش گیری.. و یک  ان از مزگ غافل نشوی و چون  به وطن  خود رسیدی به خوم و خویشان  نیز پند دهی.پس چند دعای دیگر خواند و گفت که دیگر مرا نخواهی دید.مرا دعا کن تا من نیز تورا دعا کنم.بعد هم از هم جدا شدیم انقدر نگریستم تا از نظرم غائب گشت و دیگر هرگز اورا ندیدم....

ادامه  در پست  پایین
 دوست  عزیزم  لطفا تا اخرش بخون و ببین 
ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم...


نوشته شده در شنبه 87/9/30ساعت 12:58 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

ادامه ...

ربیع  بن خثیم گفت :رفتم تا  او را ببینم. در نماز بامداد بود  منتظر  ماندم تا از نماز  فارغ گشت  به تسبیح و  تهلیل پرداخت صبر کردم تا  ذکرش  پایان  یابد.. او  همچنان تا نماز بعد  در ذکر خدا بود..این نماز  و نمازه سه شبانه روز  ادامه داشت..در این مدت نه چیزی خورد و نه خوابید ..در شب چهارم خواب او را ربود..بعد از  اندکی خوابی  شنیدم که با خدا  مناجات می کند و می گوید..به تو پناه می برم از  چشم  خواب و شکم  خوار..با  خود گفتم انچه را  می خواستم  دریافتم..پس  برگشتم..از  اویس پرسیدند خشوع در نماز  چیست؟؟
گفت   انکه  تیر به پهلوی تو  زنند در نماز  خبر دار نوشوی.پرسیدند چگونه ای؟؟گفت  چگونه باشد کسی که بامداد برخیزدو نداند که تا شب زنده  است یا نه؟؟پرسیدند  کار تو چگونه است؟؟   گفت اه از  بی زادی و درازی  راه  و  نیز گفته است ..اگر به  اندازه ی عبادت اهل اسمان و زمین  عبادت کنی..اگر خدا را باور  نداشته  باشی از تو   نمی پذیرند.
گفتند چگونه  باورش  داشته باشیم؟؟ گفت  ایمن باشی بدانچه  تو را پذیرفته است و فارغ بینی را در پرستش و  و به چیز دیگری مشغول نشوی..اورده اند که ..به اویس خبر داده اند که مردی   30  سال است که  کفن بر گردن خود  افکنده  و در  گوری فرو می رود و گهگاه  نیز  بیرون می اید و کنار گور می نشیند و گریه می کند.. شب و روز ارام ندارد..اویس نزد او می رود و می گوید ای مرد 30سال است  گور و کفن بت تو شده اند..ان مرد تکانی می خورد..به خود امده  و چون به گفته ی اویس خود را در دست گور و کفن اسیر دید نعره ای زدو جان داد و او را در همان گور و با همان کفن دفن کردن..
اورده اند.. سه شبانه روز بر او گذشته بود که چیزی نخورده بود. روز چهارم دیناری پیدا می کند بر نداشت  گفت شاید از دست کسی افتاده باشد.
راه بیابان گرفت  گوسفندی را دید که قرص نانی گرم در دهان  دارد.گوسفند نان را در پیش او نهاد..گفت شاید ربوده باشد..روی از ان برگرداند..گوسفند به سخن امد..و گفت  من بنده ی کسی هستم که تو نیز بنده ی اویی..بگیر روزی خدا را از دست بنده ی خدا .گفت دست  دراز کردم تا  نان را  بگیرم نان در  دستم ماندو  گوسفند نا پدید شد..

از  سخنان  اویس..
سلامتی در تنهایی زیستن است..و تنها  ان بود که فرد  در وحدت و وحدت ان بود که خیا ل  غیر در ذهن  وی نگنجد..تا جان به سلامت  برد..و اگر   تنهایی بدین  صورت نباشد بیشتر  مورد حمله ی شیطان  قرار خواهد گرفت..
اورده اند که همسایگان در مورد او گفته بودن که ما او را از زمره ی دیوانگان  می شمردیم.. مدت ها بر او می گذشت و دیناری بدست نمی اورد تا با ان روزه ی خود را بگشاید..زندگی او از فروش خرما بود..که چند دانه ای می چید و می فروخد  که ان  را هم اغلب صدقه  می داد..جامه ی او اغلب از کهنه  های بیابان  بود که بعد شستن و  و دوختن  بر تن می کرد.. در وقت نماز از خانه بیرون می امد و بعد شامگاه باز می گشت.به هر  محله ای که وارد می شد..کودکان  او را سنگ می زدن.می گفت بچه ها ساق های من باریک هستن..سنگ کوچکتر  بیندازید  تا پای من خون الود نشود و از نماز نیفتم که مرا غم نماز است نه غم پای..    و در اخر عمر  هم چنین  گفته اند که  در رکاب  امام علی (ع)  در جنگ صفین  پیکار کرد تا انکه شهید شد..عاش حمیدا" و مات سعیدا"      
نیکو زندگی کرد و سعادتمند مرد..

او در عصر پیامبر بود و گرچه حضرت را  ندید. اما در دامان وی پرورش یافته  و به جایی رسید که هم نفس رحمان شد..و این مقام بزرگ را عبث به کسی نمی دهند و کسی را  بیهوده در این مقام جای  نخواهند داد..

 تلخیص از کتاب مستطاب الا ولیای عطار

اللهم عجل لولیک الفرج یا ابا الصالح المهدی (عج)..
اللهم صل علی محمد و آل محمد


نوشته شده در شنبه 87/9/30ساعت 12:43 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

فرصت

 روزی رسول خدا صل الله علیه و آله نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:
1-   روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.
2-   هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.

در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به کافران مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم.

 


نوشته شده در دوشنبه 87/7/15ساعت 12:47 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

غمی غمناک
 شب سردی است، و من افسرده.
راه دوری است، و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.

می کنم، تنها، از جاده عبور:                                           دور ماندند زمن آدم ها...
سایه ای از سر دیوار گذشت،
غمی افزود مرا بر غم ها.
فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر آمد تا با دل من                                                 قصه ها ساز کند پنهانی.
    نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر، سحر نزدیک است.
هر دم این بانگ برآرم از دل:

وای، این شب چقدر تاریک است!                                      خنده ای کو که به دل انگیزم؟
    قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟

مثل این است که شب نمناک است.                           دیگران را هم غم هست به دل،
غم من، لیک، غمی غمناک است.

سهراب سپهری


نوشته شده در شنبه 87/4/15ساعت 1:30 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |


اصحاب الرس

در تفسیر صافی از حضرت صادق (علیه السلام) روایت شده است که حضرت علی بن ابی طالب در ماه رمضان هنگامی که در بستر خفته بود مردی از بنی تمیم نزد او آمد و عرض کرد:یا علی! مرا از اصحاب رس خبر ده – در چه عصری بودند سرزمین آنها کجا بود؟ - پادشاه  آنها چه کسی بود؟ آیا پیغمبر و رسولی داشتند یا خیر؟ چه شد که هلاک شدند؟ - در قرآن مجید میخوانیم که خداوند تعالی در ذکر کسانی که باران غضب خود را بر آنها باریده اصحاب رس را نیز یاد فرموده است ولی ما از تاریخ و چگونگی آنها اطلاعی نداریم و از مورخین یهود و عرب نیز چیزی نشنیده ایم؟؟؟؟؟

حضرت علی (علیه السلام) که باب مدینه علم و بزرگترین استاد دانشگاه اسلام است با تبسمی فرمود:ای عمرو، تو از اخباری پرسیدی که تا کنون قبل از تو هیچکس سئوال ننموده و پس از من هیچ کس نمیتواند از آن خبر دهد مگر آنکه از من نقل کند..

آنگاه فرمود: ای عمرو، هیچ آیه از آیات قرآن نیست که علی(ع) از آن اطلاع کامل و وقوف راسخ نداشته باشد – من هستم که میدانم علل و اسباب نزول و موقع و مهبط نزول وحی را میدانم، من هستم که میدانم آیات چه وقت و در کجا نازل شده، در صحرا بوده یا کوه، شهر بود یا بیابان، شب بود یا روز و این از علوم خاص علی است... آنگاه اشاره به سینه خود کرد و فرمود: «و ان هنا لعلماً جما» و لکن طالبین این علوم کم هستند و به زودی از فقدان من پشیمان میشوند که چرا قصص و آیات فراوان را از من نپرسیدند.. پس از آن فرمود:ای عمرو، اصحاب رس قومی بودند که درخت صنوبر را میپرستیدند و آن را شاه درخت میگفتند. این درخت را یافث بن نوح در کنار نهر رود شاب کاشت تا رشد و نمو کرد. پس از طوفان مورد احترام و استفاده مردم بود و گروهی که آنها را اصحاب رس میگفتند این درخت را میپرستیدند و آنها را از این جهت اصحاب رس گفتند که پیغمبر خود را به تعب انداختند و ازمیان خود راندند.این قوم پس از عصر سلیمان بن داوود میزیستند و 12 قریه داشتند که در کنار رود ارس در بلاد مشرق واقع بود که گواراترین آب را داشت و هم? 12 قریه از آن نهر سیراب میشدند و آن مکان ها سر سبز و خرم بود..

 اسامی این قریه ها از این قرار بود:1آبان     2:آذر     3:دی     4:بهمن     5:اسفند     6:فروردین     7:اردیبهشت     8:خرداد     9:مرداد     10:تیر     11:مهر     12:شهریور

بزرگترین شهر آنها که مرکز و پایتخت این شهرها بود شهر( اسفندیار) بوده است در این پایتخت پادشاهی به نام (ترکوذبن عابود) میزیست. چشمه آب رس و درخت صنوبر در این پایتخت بود و در سایر قراء از شاخ این (شاه درخت) غرس کرده و بهشتی به وجود آمده بود.شاه درخت بسیار شاخ و برگ داد و سر به فلک کشید این درخت مقدس و مورد احترام شد به قدری به آن احترام میگذاشتند که هیچ فردی از انسان و حیوان حق نداشت از آب چشمه ای که کنار درخت بود بیاشامد و یا از شاخ و برگ و میو? آن بخورد یا جدا کند. هر کس یا هر چیز که از آب چشمه و یا شاخ و برگ آن میخورد او را می کشتند و می گفتند این آب زندگی رب النوع ما میباشد و هیچکس حق ندارد حیات یا زندگی او را ناقص گرداند.. و چون آب از سرچشمه میگذشت مردم از آن بهره مند می شدند و در هر شهر و قریه در دوران سال یک روز عید می گرفتند و اطراف این درخت اجتماع میکردند و از پارچه های حریر بر شاخه های آن درخت می بستند و میپوشانیدند و انواع صور و نقوش گوناگون به آن پارچه ها رسم می کردند گوسفندان و گاو ها می آوردند و میکشتند و برای رب النوع خود قربانی می کردند.


«و عاداً و ثموداً و اصحاب الرس و قرونا بین ذلک کثیرا» سوره مبارکه فرقان
آنگاه آتش می افروختند چون شعله میکشید آن گوسفندان و ذبایح را به درون آتش می انداختند و به طرف شاه درخت به سجده می افتادند، گریه میکردند، تشرع و زاری می نمودند که از آنها راضی شود. در همین احوال شیطان نیز در شاخه های شاه درخت می نشست و صدایی شبیه به صدای کودکان بلند میکرد و می گفت: از شما راضی هستم! چون این صدا را از درون شاه درخت می شنیدند سر از سجده بر می داشتند و می گفتند: دل ما خنک و دید? ما روشن شد و به شادمانی رضایت رب النوع قدری شراب می نوشیدند و دف و دست میزدند و یک شب یا یک روز جشن شادمانی داشتند تا به شهر و مسکن خویشتن باز میگشتند.
عجم به افتخار این ایام و این امکنه اسامی ماههای خود را مأخوذ از آن شهرها کرده و به نام آبانماه و آذر ماه خواندند و متمامی اسامی ماههای فارسی شتق از این اسماء قریه ها بود... همچنین در هر یک از ماههای آن روز عید مخصوص هر یک از اهالی و ساکنین قریه ها بود و لذا می گفتند: شهریور ماه عید اهالی شهریور است و آذر ماه عید اهالی قریه آذر است و چون اسفند ماه میرسید ماه اسفند را جشن عمومی می گرفتند که در این جشنها تمام اهالی قریه ها و ساکنین 12 قصبات در پایتخت تمرکز یافته و ...


ادامه در پست پایین..
دوست عزیزم فقط تا اخرش بخون..

 



نوشته شده در چهارشنبه 87/3/1ساعت 1:13 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

 

ادامه اصحاب الرس


واطراف درخت صنوبر و چشمه رس خیمه های بزرگ از دیباج و حریر بر پا میکردند که به انواع صور منقوش بود و این خیمه ها دارای 12 باب و درب ورودی بود که هر یک از آن مخصوص اهالی یک قریه و باید از آن درب که نام آن قریه بر آن ثبت بود وارد و خارج می شدند و برای شاه درخت سجده میکردند و قربانی میدادندبر قربانی اعیاد مخصوص هر قریه بود. آنگاه شیطان می آمد و درخت صنوبر را تکان سختی میداد و صدا میکرد و آرزوهای مردم را برایشان می گفت و امیدواری میداد که به کام دل خواهد رسید چون صدای شیطان در شکم درخت شنیده می شد همه مردم سر از سجده بر می داشتند و از فرط نشاط و مسرت شراب میخوردند و دف میزدند و پا میکوبیدند و 12 روز به تعداد اسامی قریه ها عیش و نوش میکردند و پس از پایان جشن به منازل خود بر می گشتند چون کفران و سرکشی این قوم به طول انجامید خداوند متعال پیغمبری برای آنها از بنی اسراییل مبعوث گردانید به نام «حنظله بن صفوان» که از اولاد یهودا بن یعقوب بود.. او مدتی در این قوم بود و آن ها را به دین داری و خدا پرستی دعوت میکرد ولی اثری نبخشید و دعوت او را نپذیرفتند و از ضلالت و گمراهی منصرف نشدند و به توحید نگرویدند در یکی از روزهای عید بزرگ که هم? مردم قریه ها در اطراف درخت جمع شده بودند آن پیغمبر گرامی دست به دعا برداشت و عرض کرد:« الهی! تو میدانی که من مدتی است این قوم را به توحید و صلاح وسعادت دعوت می کنم؛ ابا می کنند و کفر می ورزند و مرا تکذیب میکنند و برای پرستش درخت و لهو و لعب جمع می شوند. درختی را می پرستند که نه نفع دارد و نه ضرر! خدایا این درخت را خشک گردان تا آن ها مأیوس گردند.»

 

دعای پیغمبر اصحاب رس مستجاب شد چون صبح روز عید بزرگ همه آنقوم جمع بودند سر از خواب برداشند دیدند درخت یکجا خشک شده است به طوری که انگار این درخت سالهاست خشک شده در حالیکه شب سر سبز و خرم بود. هر دسته از مردم سخنی گفتند یکدسته گفتند: خدای آسمان و زمین این درخت را خشکانید تا به سوی او متوجه گردیم. فرقه دیگری گفتند: این رسول و پیغمبر که ما را دعوت به خدا پرستی می نماید سحر کرده درخت خشک شده است.. بر پیغمبر غضبناک شدند و جملگی تصمیم بر قتل او گرفتند. جعبه ای از آن ساختند که دهان? آن گشاد و پائین آن بسیار تنگ بود روی آب انداختند و پیغمبر خود را گرفتند و گفتند: یا سحر خود را باطل کن که درخت سبز شود یا دراین جعبه آهن خواهی ماند. آنقدر به این رسول محترم فشار آوردند و در تنگنای جعبه آهنین سخت کوبیدند که در آن جعبه آهنین از جهان در گذشت در حالیکه در لحظات آخر عمر خود عرض کرد: پروردگارا! تو شاهد حال من هستی جای تنگ و سخت مرا ببین و حال تباه و ضعف مرا نگاه کن روح مرا قبض کن که دیگر طاقت ندارم و تو خود از این قوم کیفر بگیر. دعای آن حضرت مستجاب شد و همانجا جان به جان آفرین تسلیم کرد.

آنگاه خطاب شد به جبرئیل: آیا میبینی که این قوم از حلم و مدارای من سوء استفاده کردند و رسول مرا کشتند من منتقم حقیقی هستم و از آنها انتقام خواهم کشید و آنها را عبرت روزگار خواهم ساخت. سپس فرمان داد در همانروزی که عید بزرگ داشتند و همه جمع بودند باد تندی شدید و سرخ رنگ وزیدن گرفت و چنان آنها را بلند می کرد و به یکدیگر میزد که هر دو هلاک میشدند زمین را زیر پای آنها چنان گرم کرد که گوئی آهن را سرخ کرده اند و این تندباد سخت آتشین مانند قبه حمراء بالای سر آنها خیمه زد و آتش غضبی بود که آنها را فرو گرفت و آنقدر آن قوم را به هم فشرد و سوزانید که مانند آتش زبانه می کشیدند و تمام بدنهایشان آب شد همانند آهنی که در آتشی آب شده و خیمه گاه عشرت آنها را به خیمه غضب خود فرو برد تا به کلی آن قوم از بین رفتند و آنها را به اصحاب رس در قرآن یاد فرمود که عبرت بشر گردند

«و عاداً و ثموداً و اصحاب الرس و قرونا بین ذلک کثیرا» سوره مبارکه فرقان


نقل از تفسیر صافی

 

 

 



نوشته شده در چهارشنبه 87/3/1ساعت 12:50 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

زندگی

زندگی رویش یک حادثه نیست..

زندگی رهگذره تجربه هاست..

تکه ابریست به پهنای غروب..

آسمانی ست به زیبایی مه..

زندگی چون گل نسترنی ست..

باید  از چشمه ی جان آبش داد..

زندگی مال ماست..

خوب و بد بودن آن..

عملی از من و ماست..

پس بیا بفشانیم همه بذر خوبی و صفا..

و بگوییم به دوست..

معنی عشق و حقیقت چه نیکوست..

 


نوشته شده در چهارشنبه 87/2/18ساعت 1:35 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

بارالها

بارالها..به روان پاک محمد و آل او درود فرصت و مرا در مهد کرامت و مرحمت خویش بپروران و از زلال رحمت خویش سیرابم  فرمای..
بار الها مرا در قلب بهشت برین جای ده..و از درگاه مرحمت و لطف خویش مران..زیرا انکه از درگاه تو رانده می شود داغ بطلان  بر پیشانی دارد..پس خدای  من پیشانی مرا از چنین داغی ایمن فرمای ..
بارالها به گناه خویشتن  اعتراف می  می کنم.. و از تو افریدگار بزرگ و مهربان تقاضا می کنم بخاطر کارهای ناشایستم..کیفرم مکنی و بخاطر سیاهیهایی که در نامه اعمالم می بینی بر من سخت نگیری...
پروردگارا مقدر فرمای تا با رستگاران بسر برم و در درست کاری بمیرم و به روز رستاخیز همچون رستگاران سر از خاک بردارم..

امین یا رب العالمین



نوشته شده در چهارشنبه 87/1/21ساعت 1:16 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |


سلام سلام..

امشب فقط یه چند خط بیشتر واسه گفتن ندارم..هرچند همه حرفارو باید امشب زد..

و با این یه خط شروع کنم..
اگر یادمان بود باران گرفت..نگاهی به احساس گل ها کنیم..
خوب دیگه اینم از سال 86 که تموم شد..سال هم که تحویل شد...خیلیا در جمع خونواده ..خیلیا سر کارشون بودن..
خیلیا همه چیز و نو کردن خودشون ,ظاهرشون ,خونه شون,تا به استقبال سال نو برن..
ولی خیلیا هستن که کسی رو ندارن فقط یه لبخند بهشون هدیه بدن..
ای کاش روزی بیاد ,عیدی بیاد که کسی در حسرت یه لبخند نباشه..
الهی  امین

****
مانده تا برف زمین اب شود
مانده تا بسته شود این همه نیلوفر  وارونه چتر
ناتمام است درخت
زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوک از افق درک حیات
مانده تا  سینی ما پر شود از صحبت سنبوته و عید
در   هوایی  که نه افزایش  یک ساقه طنینی دارد
و نه اواز پری می رسد  از روزن  منظومه برف..
تشنه ی  زمزمه ام
ماند ه  تا مرغ سر چینه  هذیانی  اسفند صدا بردارد..
پس     چه باید بکنم
من که در لخت ترین  موسم بی چلچله سال
تشنه ی زمزمه ام..
بهتر است برخیزم
رنگ  را بردارم
روی تنهایی خود  نقشه ی مرغی بکشم...

*****
منم به نوبه خودم عید رو به همه ی مردم ایران تبریک می گم
امید وارم سال خوبی در کنار خونواده داشته باشید..
ارزوی سلامتی واسه ی همه می کنم..
راستی اوله ساله همه رو دعا کنید..
بخصوص واسه ی ابجی عزیزم که  یه مدته خیلی مریضه ..
 همیشه سبز
همیشه بهاری
همیشه عاشق
باشید..
التماس دعا
یا علی




نوشته شده در شنبه 87/1/3ساعت 1:21 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت