سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بــــــه سـمــتــــــــ رهایــــــــــــی

دوست عزیزم خوندنش فقط  دو دقیقه طول می کشه

زمان حال در دست تو

در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند . اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم‌اتاقیش روی تخت بخوابد.
آنها ساعت‌ها با یکدیگر صحبت می‌کردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می‌زدند.
هر روز بعد از ظهر ، بیماری که تختش کنار پنجره بود ، می‌نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می‌دید برای هم‌اتاقیش توصیف می‌کرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت ، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون ، روحی تازه می‌گرفت.
این پنجره ، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت مرغابی‌ها و قوها در دریاچه شنا می‌کردند و کودکان با قایقهای تفریحی‌شان در آب سر گرم بودند. درختان کهن ، به منظره بیرون ، زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می‌شد. همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می‌کرد ، هم‌اتاقیش چشمانش را می‌بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می‌کرد.
روزها و هفته‌ها سپری شد.
یک روز صبح ، پرستاری که برای حمام کردن آنها آب آورده بود ، جسم بی‌جان مرد کنار پنجره را دید که با آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که مرد را از اتاق خارج کنند.
مرد دیگر تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند . پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد، اتاق را ترک کرد.آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد . بالاخره او می‌توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.
در کمال تعجت ، او با یک دیوار مواجه شد.
مرد ، پرستار را صدا زد و پرسید که چه چیزی هم‌اتاقیش را وادار می‌کرده چنین مناظر دل‌انگیزی را برای او توصیف کند !
پرستار پاسخ داد: شاید او می‌خواسته به تو قوت قلب بدهد و تو را به زندگی امید وار کند.. چون آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی‌توانست دیوار را ببیند..

امیدواری..تا زمانی که به فردا امید واری اقتدار از آن توست.انچه کرم ابریشم ان را پایان  دنیا می پندارد در نظر پروانه اغاز زندگیست..

بالاترین لذت در زندگی این است که علیرغم مشکلات خودتان سعی کنید دیگران را خوشحال کنید..اگر می خواهید خود را ثروتمند احساس کیند کافیست تمام نعمت هایتان را که با پول نمی توان خرید بشمارید...زمان حال یک هدیه است..پس قدر این  هدیه را بدانیم...

انسانها رفتار شما را فراموش می کنند...

انسانها عمل شما را فراموش می کنند...

اما هیچگاه فراموش نمی کنند که شما چه احساسی برایشان بوجود اورده اید...

به یاد داشته باشیم : زندگی شمارش نفس های ما نیست ..بلکه شمارش لحظاتیست که این نفس ها را می سازد..

بنابراین برای خوشبخت زیستن  باید موقعیت های مناسب ایجاد کنیم نه این که در انتظار ان بنشینیم...

 

                ((اشکهای دیگران را مبدل به نگاههای پر از شادی نمودن بهترین خوشبختی هاست...))

   یا علی

 

 

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 86/10/13ساعت 12:59 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

 

درس زندگی ..

استادی درشروع کلاس درس ، لیوانی پراز آب به دست گرفت. اون رو  بالا گرفت که همه ببینند.بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدره  ؟
شاگردان جواب دادند  50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم ...
استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا" وزنش چقدره . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ،  چه  اتفاقی  می اوفته ؟
شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افته .
استاد پرسید :خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی  می افته؟
یکی از شاگردان گفت : دست تون کم کم درد میگیره.
حق دارین.. حالا اگر یک روز تموم  آون را نگه دارم چی ؟
شاگرد دیگری جسارتا" گفت : دستون بی حس می شه ...
عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیره و فلج می شه . و مطمئنا" کارتون به بیمارستان خواهد کشید ...
و همه شاگردان خندیدند...
استاد گفت : خیلی خوبه. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده ؟
شاگردان جواب دادند : نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شه ؟
درعوض من چه باید بکنم ؟
شاگردان گیج شدند . یکی از اونا گفت : لیوان رو زمین بگذارید.
استاد گفت : دقیقا" مشکلات زندگی هم مثل همینه.
اگر اونا رو چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید اشکالی ندارد . اگر مدت  طولانی تری  به  اونا فکر کنید ، به درد خواهند آمد ...
اگر بیشتر از آن نگه شان دارید ، فلج تون می کنه و دیگه قادر به انجام کاری  نخواهید   بود.
فکرکردن به مشکلات زندگی مهمه . اما مهم تر  اونه  که  درپایان هر  روز و  پیش از   خواب ، اونا رو زمین بگذارید.به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند ،
هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ، برآیید!
 پس همین الان لیوان رو زمین بذاریم ....

 


نوشته شده در چهارشنبه 86/10/12ساعت 12:49 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

لحظات عاشقی

(هم کلاسی)

گفتنی هایی هست که دوست دارم بگم   نه واسه شما واسه خودم واسه ارامش خودم .حرفایی که از من نیست حرفایی که حرف همه بچه هاست ..حرف دل همه بچه هاست.که از دل من روی این برگ سیاه و سفید  جاری میشه...

ادم وقتی در یک محیط تازه  قرار می گبره یه خورده افسرده میشه  اون هم به دلیل نا اشنابودن با محیط تازست...

ولی ما این طور نبودیم.کم کم من و خیلیای دیگه این طور نبودیم البته بچه هایی همخ بودن که  دلتنگی می کردن.. از همن روز اول که واسه ثبت نام پامو گذاشتم تو دانشگاه احساس بزرگی کردم فکر می کردم خودمو یه دانشگاه راستش خیلی مغرور شده بودم...سینه ها صاف.سر بالا..با این که تو رفتارم نشون نمی دادم.ولی این طوری بودم..موقع ثبت نام بچه هایی رو  می دیدم که هر کدوم  یه جوری  وبا یه لحجه حرف می زدن.بچه ه هایی که هر کدوم از یه شهر  از یه استان بودن..تو اون لحظه فکر هم نمی کردم الارقم شکل و قیافه ظاهریشون...اون سنگین تا کردنشون اون   لطیف حرف زدنشون این قدر ادمهای خاکی باشند..به قولی ادما رو یا باید تو سفر شناخت یا باهاشون زندگی کنی...

یکی با پدرش یکی با مادرش..یکی تنها یکی با رفیقش..همه بودن .ومن فقط نگاه می کردم..واسم تازگی داشت ..توی یه موقعیت متفاوت از بقیه..منو یکی دیگه از بچه ها  اخرین نفرایی بودیم که ثبت نام کردیم..

بعد ثبت نام هم بچه هارفتن تا.... بعد یه مدت زندگی خوابگاهی و دانشگاهیمون  شروع شد..هر کی دنبال یه هم شهری تا با اون هم اتاقی بشه..یه خوابگاه تقریبا عالی با اتاق های بدون شماره.....واین طور اغاز شد.زندگی متفاوت از همیشه مون..در کنار غریبه هایی که هیچ وقت فکر نمی کردم این طور اشنا بشن..

هر روز با یکی اشنا می شدم. یکی با یه سلام یکی با یه بوسه..بایکی سر بحث روی عدد 13  یکی با یه بفر ما چایی..با یکی سر یه خودکار دادن...

با یکی سر تعارف داخل رفتن با یکی بیرون اومدن ..با یکی سر خاطره نویسی..با یکی سر میز غدا ..با یکی سر یه بازی فوتبال.. با یکی زیر پله ..با یکی کنار پنجره.. با یکی سر نماز با یکی سر جینگولک بازی...و یکی های دیگه..

لحظات بسیار نابی رو در کنار هم داشتیم.. ازنبود امکانات کافی رفاهی به دلیل تازه ساخت بودن  دانشگاه وخوابگاه(جمعیت هم کم بود ما اولین وردی های دانشکده بودیم.60 نفر)

از سرمای شبا که نفری دوتا پتو داشتیم تا گرمای همون شبا که از کنا هم بودن به وجود می یومد....

شب هایی که هیچ وقت فراموش  نمی شه.با دلقک بازی بعضی از بچه ها.. تخم مرغ به سقف زدن..احضار جن ..زیر تخت جا خوردن برای در امان بودن از دید مسئول خوابگاه..از دیوار بالا رفتن ..زیر پله نشستن...شب هایی که تا دم صبح بیداربودن..بستن بچه ها.ساعت دو شب با یه پارچه سفید رفتن تو اتاق یکی دیگه رو تا سر حد مرگ ترسوندن..از لحظاتی که در کنار هم یکی می خوند ما هم با هر چی کنار دستمون بود یه اهنگی می ساختیم.. یکی هم اون وسط می رخسید..گریه های بچه ها هر کدوم به یه دلیلی..یکی دل تنگی ..یکی عشق یکی ناراحتی..یکی...

از اون همه بلا هایی که سر مسئول خوابگاه اوردیم..بیچاه چی کشید از دست ما از دست بچه های واقعا هنر مند..یکی عاشق یکی پیرایشگر.یکی خواننده یکی رزمی کار یکی از دیوار  راست می رفت بالا .یکی فوتبالیست.یکی گیتاریست

یکی درس خون یکی بچه مثبت.یکی خطات..یکی بر عکس می نوشت..یکی به 50/1 قدو50کیلو وزن خوابگاه رو شاخش می گشت ..یکی سوسول..یکی مرد .یکی لوتی و..همه جوره بودن  و بودیم درکنارشون ولی همه خاکی..

یادش بخیر شب های بهار و تا بستون تو اتاق یه پارچه پهن می کردیم رو زمین تا صبح کنار هم می خوابیدیم..ضبط بی چاره هم 24ساعت شبانه روز روشن..(تو این چند ساله چند تا ترکید) قدم زدن زیر بارون  .شنا رفتنا.روی سنگ نشستن توی چمن زار کنا ر دانشگاه نسیم ملا یم ماه بالا ی سرت و شب و تنهایی عشق..

تو یه هوای برفی کنار شیشه اتاق نیمه تاریک خوابگاه با یه لیوان چایی تو دستت بخار چایی رو شیشه پاهات رو لبه پنجره یه اهنگ ملایم وسکوت..فقط غرورت بهت اجازه نده دستاتو بالا بگیری وبگی خدایا چرا این همه خوشبختی و من....

این ها شاید  یک سوم لحظات بسیار قشنگمون بود.....لحظات قشنگی که شاید ه دیگه تکرار نشه.....

می شه گفت  بهترین قسمت این زندگی.  تو چند هفته اخر بود..

هفته هایی که صمیمیت بینمون.بین همه بچه ها به اوج خودش رسیده بود ..همه سعی می کردن یه جورایی با بقیه خودمونی تر بشن.حرف های نگفته خودشون رو بزنن یه جورایی تو دل بقیه برن

یاد گاری بدن و بگیرن..دور یه سفره بشینن..حتی با یه لقمه نمک گیر بقیه بشن.....

شب نشینی ها .دور هم نشستن ها..گفتن خاطرات این چند سال دور هم..همه  نشانه های جدایی بود..جدایی که فقط ارزو می کردیم ..دیر تر بیاد سراغمون..ولی زودتر از هر زمان دیگه ای وقتش شد..

تو روز های اخر هم همه سعی می کردن از بچه ها یه چیزی یادگاری داشته باشن......یکی یه سر رسید تهیه می کرد تا از بچه ها یه جمله ..یه حرف یادگاری داشته باشه....یکی فیلم می گرفت ...یکی عکس می گرفت.....بازاز دفتر سر رسیدا داغ تر بود ..بچه ها یه چیزایی  تو دفتر این و اون می نوشتمن که ادم از خوندنشدلش می گرفت...

من هم مثل همه یه دفتر سر رسید تهیه کردم..دادم تا بچه ها یه چیزی بنویسن...تقریبا همه نوشته بودن که دادم به یکی از دوستان بسیار گلم که خیلی به هم نزدیک بودیم تا برا م یه چیزایی بنویسه..

دفتر از من گرفت گفت اول می خونم بعد می نویسم..دادم بهش و رفتم بیرون..به صفر عاشقی نزدیک می شدیم...نمی دونی دیدن اشک های رفیقت تو اون زمان تو اون موقعیت چه حالی داره..

وقتی اومدم تا دفتر رو ازش بگیرم ..تا دم در اتاق رفتم  نتونستم وارد اتاق شم وقتی چشمام به اشک های رو صورتش افتاد  نمی دونم یه نیرویی  نمی ذاشت وارد اتاق شم..

فقط نگاه می کردم که چطوری داره کلمات رو با اشکش مخلوط می کنه رو برگ بی ارزش دفترم می نویسه تا با ارزش ترین هدیه زندگیمو بهم بده...هر قطره اشکش یکی از جملات رو همراهی می کرد.. و بهترین جملات  به همراه جای اشک های پاکش رو دفترم نقش بست تا الانم که دارم اینارو می نویسم برم سراغش تا یه بار دیگه برای چندمین بار یه نگاه به  اشکای خشک شده روی دل نوشته های دفترم بندازم..ای خدا..

تا با تمام وجود باور کنم که قلب ها ..دل ها..فکرهایی هستن که همیشه به یاد ادم می مونن..

وبه گفته  همون عزیز..در اینده حاضرم خیلی از چیزام رو بدم تا یه بار دیگه به این لحظات برگردم..

ودر اخر : اون قدراز پشت شیشه خوابگاه گذر عمر رو تماشا کردیم که تمام شد..

با تمام وجود می گم بچه ها هر جا که هستید  خوب و خوش و سلامت باشید هیچ وقت فراموشتون نمی کنم.چون فراموش شدنی نیستید...می گن دوست داشتن دل می خواد نه دلیل ...من هم به همون دلیل بی دلیلیش می گم دوستون دارم...همه تون رو عشق است...کوچک همه تون...

همین حالا...                                                         خدا حافظ همین حالا

همین حالا که من تنهام

خدا حافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام..

                                                                                 یا علی

 

 


نوشته شده در دوشنبه 86/10/10ساعت 12:57 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

 

لحظات عاشقی

(هم کلاسی)

 

نمی دونم از کجای این زندگی چند ساله باید شروع کنم.زندگی  سراسر از عشق و صفا.. محبت و غم ها و شادی  هایی که با همه بچه ها داشتیم..بچه هایی که هر کدوم از یه جا و با یه خصوصیت تو درونشون واسه یکی مثل من یه معلم بودن...معلمای کوچکی که فقط کافیه از هر کی یه چیزی یاد بگیری.درس هایی که مطمئنا" تو یه جای دیگه نمی شه تجربه کرد وبزرگترین درسی که می شد  یاد گرفت خاکی بودن و خاکی زندگی کردن بود.. گاهی وقتا  یکی یه چیزی میگه که ارزش یه عمر تجربه کردن روداره....و شاید همون یه حرف کوچیک  باعث یه  تحول بزرگ تو زندگی ادم بشه.....

هیچ وقت اون لحظات رو فراموش نمی کنم.از همون ابتدایی که بهم خبر دادن که قبول شدم و از خوشحالی نمی دونستم  چی کار کنم.. تا موقعی که با اون همه غم و غصه با همشون خدا حافظی کردم. الان هم  که این ها رو دارم می نویسم احساس می کنم چشام سنگین شدن..نمی دونم واقعا"نمی دونم ...یاد روز اخری....

لحظاتی که حال ادم تو دست خودش نیست.وقتی یکی بهت میگه خدا حافظ و تو می دونی که شاید دیگه هم دیگرو نمی بینید....و باورش این قدر برات سخته که که فقط می تونی یه لبخند  رو صورتت داشته باشی که از  یه دنیا غم هم سنگین تره. غمی که شاید تو ظاهر ادم مشخص نباشه ولی از درون ادم و بارونی می کنه..که  ای کاش ..ای کاش می شد بجای  لبخند ,با اشک باورش کرد...

وقتی تک تک اون هارو به اغوش می گیری هر کدوم یه چیزی بهت می گن که ممکنه همون یه  حرف زندگی ادم رو تغیر بده...اون لحظه دهن ادم قفل میشه نمی دونه چی بگه..فقط  لب خنده ,همون لبخندی که همه می فهمن پشتش چه غمیه چه بغضیه که اگه جاری بشه ....

اون روز دیگه مهم نیست مردی یازنی مغروری  هستی یا نیستی. از کسی کینه ای داری یا نه..به کسی حرف بد زدی..و یا این که یکی  دلت رو شکسته.همه و همه فراموش میشن و فقط چیزی که فکرت میرسه در اغوش گرفتن و بوسه زدن و اشک جدایی ریختنه...

><<<<<<<<<<<<و این  پایان همه لحظات نابی بود  که...تمام شد>>>>>>>>>>>><

 پایان همه لحظه های عاشقی...

 وقتی از تو اتاق ,از پشت شیشه بی جان از تو راه رو  بچه هارو می بینی که اتاق به اتاق می رن  با همه خدا حافظی می کن بعضی ها اشکاشون بدون خجالت سرازیر می شن وقتی زلال اشک ها رو می بینی.وقتی یکی رو در اغوش می گیرن  دیگه نمی تونن ولش کنن..چنان در اغوش شون اون هارو فشار می دن که ادم حسودیش می گیره..این قدر ادم محو اون لحظات میشه که گذشت زمان رو فراموش می کنه اون جاست که ارزو می کنی اون روز این قدر طول بکشه این قدر اون لحظات فراموش نشدنی رو ببینی  اون قدر صورت های ناز بچه ها رو تماشا کنی تاچیزی   برای دل تنگ شدن باقی نمونه.... ولی افسوس که همشون یه خیاله . اون روز بر عکس روز های دیگه  خیلی زود تموم میشه زود تر یه نگاه یه لبخند یا غلتیدن یک قطره اشک..

تازه موقع جدا شدن که ادم درک  میکنه می فهمه که خیلی کوچیکه و قلبش کوچکتر.... کوچک تر از اونی که فکرش رو می کرده...فقط افسوس به جا می مونه که چرا نتونسته تو این چند سال قلبش رو به قدری بزرگ کنه که تا ابد اونایی رو که بهشون عشق می ورزه دل داده و دل گرفته رو تو قلبش نگه داره....می گن همیشه دنبال اد مهایی باشید که قلبشون اون قدر بزرگ باشه که مجبور نشین برای این که تو قلبشون جا بشید خودتون رو کوچیک کنید.نمی دونم .واقعا نمی دونم من با این قلب کوچکم  چطوری باید ادم های بزرگ با قلب های بزرگتر از خودشون رو تو دلم جا بدم ......

چرا همه چیزای قشنگ  وقتی به وجود میادوقتی ادم درکش می کنه که داره تموم میشه.....وقتی قدر چیزی رو می دونه که دیگه نیست... می ره و میاد بدون یه نگاه..وقتی میگه سلام که دیگه وقتش نیست و با ید گفت یا علی ..یا علی و یا علی..

و به این امید باشی که یه زمانی  یه جایی  دوباره هم دیگرو ببینبد و با همون دیدن تمام لحظات ..دقایقی که با هم داشتین رو..ای خدا این چه رسمیه..چرا باید ..چرا باید ..

و هزاران چرای  دیگه که فکر ادم رو اروم نمی ذاره...وشاید ..

وشاید این همون فلسفه زندگی باشه:ادما تنها به دنیا میان واسه رهایی از تنهایی تو دنیا به همه دل می بنده تا می فهمه زندگی یعنی چی  ,زندگی کردن یعنی چی عمرش تموم میشه و با حسرت از دنیا می ره... وتمام شد زندگی..

وتنهایی تنها هم دم ادمی...وباز..

 

 و باز  تا شقایق  هست زندگی باید کرد..                                                                                                  

 

                                                                                

       

 


نوشته شده در یکشنبه 86/10/9ساعت 1:1 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

                                            

اشهد ان علی  ولی  الله...

غدیر

                               در غدیر خم که نام برکه ایست

داد احمد را خدا فرمان ایست

همرهان را خواند احمد با شعف

رفتگان باز آمدند از از هر طرف

از جهاز اشتران کاروان

منبری بر سا ختندش در میان

گِرد آن پیغمبر والاتبار

اجتماعی شد فزون از صد هزاران

ابتدا احمد به منبر پا نهاد

پس علی رادر کنارش جای داد

دست او بگرفت کرد او را بلند

برسر دستش نبی ارجمند

گفت هر کس را من هستم ولی

هست بعد از من ولیش این علی

پیروی از جانشین من کنید

قلب خویش از نور او روشن کنید

گفت یارب دوستانش دوست دار

دشمنانش راهمی دشمن شمار

بار الها یار او را یار باش

هر که خواهد خاریش گو خار باش

 یا علی

 عید  سعید غدیر عید علی عید ولایت و امامت رو به تمام عاشقان تبریک  عرض می کنم

 یا علی

 

 

 


نوشته شده در شنبه 86/10/8ساعت 1:39 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

 

   دامگه حادثه

فاش می گویم و از گفته خود دلشادم** بنده عشقم و از هر دو جهان ازادم

طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق****که درین دامگه حادثه چون افتاده ام

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود **** ادم اورد  درین   دیر   خراب    ابادم

سایه طوبی و دلجویی حورولب حوض**** به هوای سر کوی تو برفت از یادم

نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست**** چکنم  حرف دگر  یاد  نداد   استادم

کوکب بخت مرا  هیچ   منجم   نشناخت  **** یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم

تاشدم حلقه به گوش در می خان عشق***هر دم اید غمی از  نوبه   مبارک  بادم

می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست***که چرا دل به  جگر  گوشه مردم  دادم

پاک کن چهره حافظ به سر زلف زاشک****ور نه  این سیل  مادم   ببرد   بنیادم

 

    

شب و تنهایی عشق..

 

سینه مالا مال در دست ای دریغا مرهمی***دل ز تنهایی به جان امد خدا را همدمی

چشم  اسایش  که  دارد  از  سپهر  تیز رو***ساقیا جامی به من ده  تا بیاسایم دمی

    

    


نوشته شده در چهارشنبه 86/9/28ساعت 12:53 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

  

همیشه تو زندگیم یه سوال در مورد خلقت انسان تو ذهنم بودکه نسل انسان چطوری به وجود اومده؟؟ چون طبق چیزایی که گفتن خدا ادم رو خلق کرد...برای اینکه تنها بودخدا حوا رو خلق نمودتا در کنارش باشد ...طی یه مسائلی از بهشت اجراج شدن به روی زمین اومدن...برای این که نسل انسان منقرض نشه با هم ازدواج می کنن و حاصل ازدواج ادم و حوا بچه ایی بودن..

  سوال؟؟؟...

خدا وند که ازدواج خواهر و برادر ر حرا م دونه(2000سال پیش در مصر انجام م شد)..ازدواج فامیل نزدیک رو هم بنا به شرایطی مجاز شده ...پس نسل کنونی بشر که ما نیز از انیم چگونه به وجوداومده؟؟؟؟؟؟چند روز پیش چند تا کتاب بسیار معتبر از یکی از دوستام گرفتم که اتفاقاجواب این سوالم روتو یکیش پیدا کردم.چون می دونم شاید سوال خیلی از شما دوستای گلم باشه براتون می ذارم تا شما هم بخونیین و بدونین.....این طور که من فهمیدم ازکتاب ادم و حوا صاحب دو فرزند شده بودن که در اینجا اشاره ای به جنس اونا نشد..

خدا وند برای یکی از اون ها حوریه ای از بهشت اورد که با اون ازدواج کرد.....و برای فرزند دومی نیز همسری از تبارجن اختیارشد..نکته اینجاست که شاید شما فکر کنید که شیطان در ابتدا ملائکه بود که منم همین فکر و می کردم.ولی این طور نیست شیطان نیز جنه که طی6000سال عبادت خداوند به درجه ای رسیده بود که حتی ملائکه نیز بهش احترام می گذاشتن... برای این که به انسان سجده نکرد(یعنی منو .تو)خداوند شیطان رو با این همه احترام و جایگاهی که داشت از خودش روند..تو قران هم نوشته که تا حالا بهش توجه نکرده بودم..به نظر من انچه را که قبلا م گفتن در باره ابن که یکی از فرزندان شیطان به وسیله ادم کشته و خورده شده و برای اینکه ما هم خون ادم هستیم .....شیطان همیشه در وجود ما هست تا روز قیامت ....من فکر م کنم این حاضر بودن همیشگی شیطان در وجود به خاطر ازدواج یکی از فرزندان ادم و جن بود که گاهی واقعا ذات خودش رو تو درون هر ادمی  نشون می ده...

اگه دوست دارید بیشتر از دنیای شگفت انگیز جن بدونید..

حتما این کتاب رو بخونید و مطمئن باشید که نظر و عقیده شما در مورد خیلی چیزا عوض میشه

به قولی دلیل ترسیدن نشناختنه... پس بشناسیم و نتریسم

دنیای ناشناخته جن...از جعفر حمزه

 


نوشته شده در سه شنبه 86/9/27ساعت 12:52 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

 

 

اقیانوس است آن ژرفا و بی کرانگی...

پرواز و گردابه خیزاب بی آنکه بداند...

کوه است این شکوه و پادرجایی...

فراز و فرود و گردن کشی بی این که بداند...

مرا اما انسان آفریده ای ..ذره ی بی شکوهی...

وگدای پشم و پشک جانوران...

تا تو را به خواری تسبیح گوید...

از وحشت قهرت بر خود بلرزد...

بیگانه چنگ در تو زندتا تو ,کل باشی...

مرا انسان آفریده ای ...

شرمسار هر لغزش ناگزیر تنش..

سرگردان عرصات دوزخ و سرنگون چاهسارهای عفن...

یا خشنود گردن نهادن به غلامی تو...

سرگردان باغی بی صفا با گلهای کاغذین...

فانی ام آفریده ای ...

پس هرگزت دوستی نخواهد بود تا پیمان به آخر برد....

بر خود مبال که اشرف آفرینه گان توام من...

نقش غلط مخوان..

اقیانوس نیستی تو,جلوه ی سیال ظلمات درون ..

کوه نیستی خشکینه, بی انعطافی محض...

انسانی تو...

سرمست خمب فرزانگی , که هنوز از آن قطره یی بیش درنکشیده ...

از معماهای سیاه سر برآورده ...

هستی...

معنای خود را با تو محک میزند...

از دوزخ و بهشت و فرش و عرش بر میگذری ...

و دایره حضورت جهان را در آغوش میگیرد...

نام توام من ...

بیهوده معنایم مکن!!!...

 

 

 

 

 

 


نوشته شده در دوشنبه 86/9/26ساعت 12:33 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

الایا ایها الساقی ادرکاسا وناولها

که عشق اسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها

 

****

 

سلام به همه ی دوستان عزیزم که دیر یا زود یه سری به محفل تنهایی خودتون

 می زنید..

راستش اولین تجربه وبلاگ نویسیمه ..وپیشا پیش امیدواروم  کم و کاستی های این شب و تنهایی و عشق رو به بزرگواریتون ببخشید..

با این که حرف زیادی تو دلمه.. ولی مثل همه ی اولین ها  نمی دونم باید چی بگم..و شاید..

وشاید این(نمی دونم باید چی بگم) مقدمه ای باشه برای یه شروع یه فصل تازه از دل نوشته هایی که امید وارم خوشتون بیاد..

کی می دونه شاید حرف دل خیلی ها باشه که یه عمره تو دلشون مونده و جایی یا کسی رو پیدانمی کنند که فقط  همدم تنهایی شون باشه...

و هدفم... اگه  تو این دو روز زندگی نمردم ..و شاهد ظهور اقاموم حضرت  صاحب الزمان بودم واین لیاقت رو داشتم که چشمم به جمال ایشون روشن  شد.روم بشه که  سرم رو بالا بگیرم.. حتی برای یه لحظه..بگم یا مهدی تو خودت شاهد بودی برای سلامتیت و تعجیل در فرجت چقدر صلوات گرفتم...

 

 

برای سلامتی و تعجیل در فرج اقامون حضرت صاحب الزمان مهدی موعود(عج) صلوات..

  

ای گل شکفته شو که به یاد تو کرده ایم

آن گریه ها که ابر بهاری نکرده است

 

 

 

 

 


نوشته شده در یکشنبه 86/9/25ساعت 1:2 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

 

یا مهدی ...

 

 

اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِه

فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا

وَناصِراًوَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً

وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

اللهم صل علی محمد و آل محمد

جهت تعجیل در فرج اقامون حضرت صاحب الزمان مهدی موعود(عج)

صلوات

 

 


نوشته شده در جمعه 86/9/23ساعت 12:29 صبح توسط یاسر امینی نظرات ( ) |

<      1   2      

قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت