سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بــــــه سـمــتــــــــ رهایــــــــــــی

با سلام  و عرض تبریک سال نو خدمت  همه ی دوستانم  که  چند ساله   دارند  بنده رو تحمل  میکنند..
تو این محیط به ظاهر مجازی کم پیش اومده یا فرصت داشتم  که چیزی از خودم بنویسم.اکثر پست هام مطالبی بودند که  مطالعه کرده بودم .و حرفایی بودن  که شاید  کمتر کسی دنبالش بوده..و شاید یک یاداوری کوچیک..
دوستای قدیمی حتما  دو داستان قبلی از زندگیمو  خوندن و قرار بر این بود که گاهی یه برگ از زندگیمو  تعریف کنم..هرچند  به نظرم  هر روزش قابل توصیف هست.نه فقط من.. بلکه ی همه ی ما به شرط اینکه کمی از روزمره گی فاصله بگیریم و گاهی هم به عقب برگردیم و ببینیم  چی باقی گذاشتیم و  این باقییات رو به حساب چی نوشتیم؟
یکم با خودم فکر کردم  که این اخرسالی چه مطلبی و پستی بذارم که یکم متفاوت باشه..دیدم هیچی بهتر ازاین نیست که  داستان سوم زندگیم رو هم تعریف کنم.. که یه تلنگر باشه  برای من و شما که بیشتر قدر زندگی و لحظات مون و بخصوص در کنار هم بودنمون رو بدونیم و تو سال جدید و با این همه مشکلاتی که هست ،بیشتر و بیشتر حواسمون  به همدیگه باشه ،بیشتر دست  همو  بگیریم..
در نبودن های فردا  همین چیزهای شاید  کوچیک دیروز و امروز هستند  که ادمهارو زنده نگه  میدارند،در قلب همه ی ما...

 
نمی دونم این بار چه اسمی روی داستان م بذارم..هرچی خودتون گذاشتید ...
داستان  امروزم برمیگرده به  تابستون 5سال پیش ، همه ی کسایی که  تابستون شمال رو دیدند..و یا اینکه در این محیط زندگی می کنند.شرجی بودن  هوای تابستون و رطوبت بالاش رو درک کردند..
من خودم چون از گرما بیزارم..هیچ وقت تابستون رو  دوست  نداشتم..از وقتی که یادم میاد همیشه  همه ی تابستون رو  کار میکردم  تو کارگاه  خودمون..البته جدای درس بقیه ی سال همه همین طور می گذشت..
تابستون 5سال پیش، ظهر بود.. یعنی ساعت حدود 2/30 .تازه رفته بودم  کارگاه..هیچ کس هم  هنوز از خونه پایین نیومده بودند بخاطر گرما..خیلی خلوت  بود دورو برم..یکی از بستگان دور که تراکتور و کمباین داره اومد  کارگاه  و گفت :  

که فلان قطعه ی داخلیش شکسته  باید  عوض شه  یا جوش داده شه..حتما  همه ی شما دستگاه  کمباین رو دیدید..یه محفظه  بزرگ داره  که یه ادم قشنگ  داخلش جا میشه البته با کمی جمع و جور شدن..این شکستگی هم تو همون  محفظه بود..به زور رفتم داخلش و یه برانداز کردم و اومدم بیرون..چون  می دونستم شرایط هوا  و رطوبت  ممکنه  ادم  دچار برق گرفتگی  و شک کوچیک  موقع جوشکاری بشه..سعی کردم  تمام  موارد رو رعایت کنم..حتی داخل محفظه تخته چوبی گذاشتم  که پام روی فلز نباشه...تا اماده  کردن  دستگاه  و بقیه کاراش..بخاطر رطوبت  تمام بدنم خیس عرق شد..

یعنی از یک طرف بدن خیس، از یه طرف برق و جوش..از طرف دیگه هم  یه محفظه ی بسته ی فلزی..این اشنامون هم گفت که  من میرم  تا مغازه یه چیزی بخورم ..شما درست کن  تا بیام..گفتم باشه...یعنی هیچ کس دور و برم نبود..منم چندین سال تجربه و با اعتمااد به نفس و یه بسم الله..رفتم  داخل محفظه ی تنگ و داغ..شروع کردم به جوش و  تقریبا کارم  تموم شد بود..خواستم الکترود  رو عوض کنم  که یهو یه جریان فوق العاده قوی برق اومد  تو بدنم..باورم کردنی نبود.. هیچ دردی نداشتم..روح و فکرم ازاد  بود..ولی جسمم فوق العاده تحت فشار بود..این جریان برق بحدی بود که  تمام بدنم(نیروی جسمیم خیلی بالاست) رو داشت جمع میکرد..من چنان زوری میزدم که  تمام  رگ های دستم به اندازه یه میخ قطر5 میلی متر زده بودن بیرون از زیر پوستم..هر کاری میکردم از اون محیط خلاص بشم  نمی تونستم..من و یک بدن خیس و جریان برق ..شبیه  اعدام امریکایی..وحشتناک بود..خروجی محفظه رو میدیدم و سعی میکردم برم بیرون.ولی نمی تونستم.. انگار این 50سانت بامن کیلومترها  فاصله داشت.. نمی دونم چه مدت زمانی  داشتم می جنگیدم سرمرگ و زندگی..نمی دونم  چی شد که این اشنامون یهویی بدون هیچ سرو صدایی برگشت..چون کارگاه با  مغازه فاصله داشت و تازه رفته بود برای خرید.وقتی من رو دید.گفت چته..چرا اینطوری می کنی..من دهنم باز نمیشد بخاطر فشاری که روی عضلات بدنم بود  و حتی روی سر و فکم.. بلاخره کابل اتصال جوش رو ازکمباین جدا کرد..انگار یه دنیا بار رو از رو دوشم گذاشتن کنار..یکی میگفت امکان داشت این فشار منفجرت کنه..نمی دونم چقدر راست میگفت..ولی خیلی سنگین بود..
اگه این اشنامون  نمیرسید شک ندارم  که بلاخره  تسلیم  این  نیرو میشدم..تقدیر اینبار هم این بود که زنده بمونم ،دقیقا مثل  داستان های قبلی از زندگیم..
اخرای همون روز فهمیدم  که دستگاه مون سوخته بوده و جای امپر ،جفت خروجی ها ولت  بوده که باعث این همه ماجراشده بود..
اما  این  پایان این  داستان  نیست..
روز بعد  این ماجرا، اشنامون با  همین  تراکتور و کمپاین میفته  تو یه کنال که  کاملا سرو ته میشه دستگاه ..در  نگاه  اول هرکس صحنه رو  میدید میگفت که کسی زنده نمونده..حتی وقتی اورژانس اومد گفت که جنازه کجاست.اشنامون  که تو این حادثه  خراشی هم برنداشت به دکتر  اورژانس گفت من جنازه ام..همه زدن زیر خنده..
من  تا موضوع رو فهمیدم  بهش زنگ زدمو  گفتم  فلانی..حکمت  خدارو  دیدی؟؟؟ امروز جای این خنده  شاید  دو تا خونواده  عزادار بودند.. شما  منو از مرگ نجات دادی.. شمارو،خدا...
عقیده  دارم هیچ حرکتی روی زمین  بی حکمت نیست..اگه یکم دقت کنیم  شاید  بتونیم درگذرزمان حکمت خیلی از مسایل رو درک کنیم..این داستان هم شبیه به دو داستان گذشته م بود.. عزیزایی که   نخوندن ..لینکشون رو پایین همین پست  میذارم.. فکر کنم ارزش خوندن داشته باشه..
کی می دونه،شاید  داستان بعدی م رو نبودم  که بخوام بنویسم...
امروز و الان هستم و هستید..شکرگزار باشیم...
دیگه اینکه باز ببخشید  که پر حرفی کردم..امیدوارم سال جدید لحظات بسیار شادی در  کنار خونواده  داشته باشید و اینکه همو دوست  داشته باشیم و محبتمون رو ذخیره ی فردا  نکنیم..
منو  هم دعا بفرمائید..
به امید:
اللهم عجل الولیک الفرج ..
شفای همه ی مریض ها ..
حل شدن  مشکلات اقتصادی مردم..
و مشکل کارو  ازدواج  جوونا..
الهی  آمین..

 

لینک دو  داستان قبلی:

http://hamdametanha.parsiblog.com/Posts/83/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86+%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%D9%8A../

http://hamdametanha.parsiblog.com/Posts/66/%D9%85%D8%B1%DA%AF+%D9%8A%D8%A7+%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%D9%8A../

 


نوشته شده در چهارشنبه 91/12/23ساعت 9:49 عصر توسط یاسر امینی نظرات ( ) |


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت