سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بــــــه سـمــتــــــــ رهایــــــــــــی

دی ماه سال 1361 تهمینه و ولی‌الله به حسینیه‌ی جماران رفتند و امام خطبه‌ی عقدشان را خواند. ولی‌الله از امام خواست آن‌ها را دعا کند. امام دعا کرد: «خدایا! فرزندان خوب و سالمی به آن‌ها عطا کن.»

بعد به تهمینه گفت: دخترم! با شوهرت بساز. رفتار ولی‌الله با تهمینه برای زوج‌ها و خانواده‌هایشان در فامیل تازگی داشت.
ولی‌الله جلوتر از همسرش راه نمی رفت، کفش جلو پایش جفت می‌کرد. سر سفره آن‌قدر منتظر می‌ماند تا تهمینه بیاید، دو لقمه غذا بخورد بعد او شروع کند و مدام به این تازه عروس کوچک می‌گفت: علیا مخدره. خواهرهای تهمینه با تعجب نگاهشان می‌کردند و می‌خندیدند.

_ تنها غصه‌ی تهمینه جوان در این زندگی جبهه رفتن‌های طولانی ولی‌الله بود. وقتی پای تلفن گریه می‌کرد ولی‌الله می‌گفت: تهمینه جان! اعتقادات با شعار جور نمی‌آید.
خوب زندگی کردن سخت است. بیکار نمان تا فکری نشی درس بخوان و از آن همه کتابی که دم دستت هست استفاده کن.
_ هربار که می‌آمد تهمینه می‌پرسید: تو توی جبهه چه کاره‌ای که این قدر دیر به دیر می‌آیی مرخصی؟ او سری تکان می‌داد و می‌گفت: جنگ است دیگر توی میدان جنگ، کار زیاد است.
_ آبان سال 1363 فاطمه به دنیا آمد. ولی‌الله خوشحال بود. به همه حتی آن‌ها که می‌دانستند، می‌گفت من پدر شدم.
خیلی به تهمینه می‌رسید. وقتی او فاطمه را شیر می‌داد هر موقع روز یا شب که بود ولی‌الله برایش آب میوه می‌گرفت.
می‌گفت: باید دخترم دو سال کامل شیر بخورد. پس تو باید جون داشته باشی. وقتی مشهد بود، شب‌ها فاطمه را کنار خودش می‌‌خواباند. به تهیمنه می‌گفت: تو بخواب اگر شیر خواست بیدارت می‌کنم.

خیلی وقت‌ها فاطمه که بیدار می‌شد آرام او را بغل می‌کرد، تکانش می‌داد تا دوباره بخوابد و اگر مطمئن می‌ شد واقعاً گرسنه است تهمینه را بیدار می‌کرد.

_ وقتی ولی‌الله نبود به تهمینه خیلی سخت می‌گذشت. بارها به او گفت: ولی جان! مرا با خودت ببر منطقه. هر جا باشد با هر شرایطی کنار هم زندگی می‌کنیم. اما ولی‌الله می‌گفت: با من بیایی فکرم مشغول می‌شود.
_ وقتی می رفت خیلی کم تلفن می زد. در طول دو سال زندگیشان فقط یک بار برای تهمینه نامه نوشت.
یک عکس کوچک از او را لابه لای کاغذهایش گذاشته بود ته جیب اورکتش که وقتی خیلی دلش می گرفت می رفت یک گوشه خلوت و به عکس نگاه می کرد.
خودش چند بار به تهمینه گفته بود، وقتی تصمیم گرفت ازدواج کند فکر نمی کرد تا این حد به زندگی وابسته بشود.

_ یک بار که از منطقه آمد؛ به نظر تهمینه رنگ و رویش باز شده بود تهمینه خندید و زد به پشت ولی الله و گفت: فکر می کنم توی جبهه خیلی هم بهت سخت نمی گذره برادر ولی الله! رنگ رویت باز شده. ولی الله بلند شد ایستاد، ژست آدم هایی را که بدن سازی می روند به خودش گرفت.
سینه سپر کرد و با صدای کلفت گفت: «ولیت دیگه نمی خوای خوش تیپ بشه؟ اونجا آدم عشق می کنه. تهمینه خانوم، عشق!» اما یک دفعه نشست و مثل این که سوزنش زده باشند عضلاتش روی هم خوابید. بعد گفت: تا این ها آب نشود که خدا مرا قبول نمی کند.
_ آخرین بار که ولی الله رفت بر خلاف همیشه زود زنگ زد. بی مقدمه به تهمینه گفت: تهمینه من همیشه گفتم چه باشم و چه نباشم فاطمه را دو سال شیر بده حالا زنگ زدم بگویم اگر هم دو سال شیر ندادی مهم نیست.
تو خیلی جوانی باید به فکر خودت باشی. فاطمه بزرگ می شود. من می خواهم تو بیشتر مواظب خودت باشی. تهمینه گوشی توی دستش لرزید و اشک هایش ریخت. مادر ولی الله دوید گوشی را از تهمینه گرفت و گفت: «آقا ولی الله! باز این دختر معصوم را گریه انداختی؟» 15 روز بعد خبر آوردند مجروح شده و در بیمارستان شهدای تهران بستری است.
_ تهمینه رفت بالای سرش، اشک توی چشم هایش حلقه زد. ولی الله بی حال و بی هوش افتاده بود روی تخت. دست ولی الله را گرفت داغ داغ بود. دکتر می گفت: مغزش متلاشی شده و دیگر امیدی نیست.

_ 23 روز بعد تمام کرد. همه گریه می کردند. اما تهمینه بهت زده به آن ها نگاه می کرد. تازه فهمیده بود چرا ولی دیر به دیر می آمد خانه.
باورش نمی شد شهید ولی الله چراغچی قائم مقام لشکر 5 نصر بارها جلوی تهمینه خم شده تا کفش هایش را جفت کند و حالا بر روی دستان می رود تا در خاک آرام گیرد. اما انگار هنوز صدای خنده هایش در گوش تهمینه است.
صدای بازی اش با فاطمه؛ برای تهمینه هیچ گاه ولی الله نمی میرد. او هنوز هم در جریان زندگی تهمینه هست و هنوز هم کفش های او را..

 


نوشته شده در دوشنبه 91/7/10ساعت 8:54 عصر توسط یاسر امینی نظرات ( ) |


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت